صبح زود بیدارشدم. ظهرکلاسداشتم ولی واسه رسوندن بسته باید میرفتم بیرون. رفتم یه دوشگرفتم و حالم جا اومد.داشتم سشوار میکشیدم به موهام که مامان اومد تو اتاق. چشاش گرد شد با دیدن من:
-این وقت صبح رفتی حموم؟!
خندیدم به روش.شونه روکشیدم به موهام وسشوارو با اون دستم نگه داشتم درست فرق سرم. همون طورکه تو آیینه نگاه میکردم به خودم گفتم:
-داشتم بوی گند میگرفتم. دیشب مثل جنازه خوابیدم.
مامان خنده اش گرفت:
-دور از جون دختر.
روتختی روصاف کرد.نگام رفت اون سمت. روتختیم پر از قلب بود. قلب های رنگارنگ. با رنگ زمینه ی صورتی. عاشقش بودم. اتاقم بزرگ و نورگیر بود. یه میز کامپیوتر داشتم که درست زیر پنجره بود. با یه کامپیوترمال عهد دقیانوس. قرار بود بابا برام یکی نوش رو بخره اما کی،خدا داند! میز توالتم چهارتا کشو داشت وتقریباً کوتاه بود. یه کتاب خونه ی بزرگ داشتم، پر از کتاب های رمن و شعرو البته حالا پزشکی.درست وسط اتاق یه قالیچه خرسک افتاده بود که دلم ضعف می رفت رو پرزاش راه برم. مامان چرخید طرفم:
-می ری بیرون؟
داشتم مانتو میپوشیدم که این سوالو پرسید. سعی میکردم نگاه نکنم بهش:
-آره می رم بیمارستان، بعد دانشگاه. فکرکنم شب برسم خونه.
اخم نشست تو چهره ی مثل ماهش:
-ترم های قبل این بساط برپا نبود. این روزا صبح میری شب مییای. حواست هست؟
رفتم کنارش. وای اگه مامان اعلان جنگ میداد دیگه کارم ساخته بود. محکم بوسیدمش:
-اطاعت فرشته ی مهربون. به این امررسیدگی میشه.
باز اخماش وا شد. الهیشکر. معلوم نبود بحث به کجا ها بکشه.تازه داشتم یه نفس راحت میکشیدم که غافلگیرم کرد:
-از فردا میخوام بیشتر توخونه باشی. هیچ عذرو بهونه ای هم قبول نیست.
باز رفتم طرفش که ادامه داد:
-هوی! گربه ی ملوس، دیگه نمیتونیگولم بزنی!
پنچرشدم. مثل یه لاستیک که بادش در اثرزدن یه سوزن بهشخالی میشه. مامان خندید ورفت از اتاق بیرون. نگام افتاد تو آیینه به خودم. یلدا گند زدی. حالا چطوری می خوای جمعشکنی؟ به روی تصویر توی آیینه خندیدم. تو می تونی، تو شیطون رو درس میدی فسقلی! زود مقنعه مو گذاشتم رو سرم و از اتاق زدم بیرون. باز ازنرده ها سرخوردم و جفت پا پریدم وسط هال. مامان که پشتش به من بود سریع برگشت عقب. دستش رفت رو قلبش وگفت:
-الهی ذلیل نشی بچه! زهره ترک شدم.
هرهرخندیدم و ازگردنش آویزون شدم. چند تا ماچ آبدارگرفتم از صورت گرد و تپلش. منو جدا کرد از خودش:
-بسه آتیش به جون گرفته. فقط بلدی آدموگول بزنی.
باز خندیدم. مقنعه ام که رفته بود عقب روکشیدم جلو و رفتم طرف جا کفشی، کفشامو برداشتم و با صدای بلند گفتم:
-من رفتم.
صدای اعتراض آمیزش اومد که گفت:
-یه چیز بخور ضعف میکنی.
نگاش نکردم، همون طورکه از در هال میرفتم بیرون داد زدم:
-دیرم شده بیرون میخورم.
زدم ازخونه بیرون. ساک تودستم بود. یه نگاه کردم به بسته. یه نفس راحت کشیدم. مامان اصلا متوجه ساک نشده بود.رفتم اون ور خیابون. یه تاکسی نگه داشت برام. زود سوار شدم، تاکسی راه افتاد. باید میرفتم اون سر شهر. این کار یه جورایی برام جالب بود.تمام خیابونا و کوچه پس کوچه های شهرو یاد گرفته بودم. نگام افتاد به راننده، یه مرد جوون بود با ریش و سبیل. موهاش مشکی بود و هوایی شونه کرده بود. نگاش مستقیم به جلو.تو باغ خودش غرق بود. یه عکس روآفتگیرش بود. عکس یه بچه ی دو سه ساله. چقدر ناز بود و تپل. حتما عکس بچه شه. دختره یا پسر؟ به تو چه آخه دختر، باید تو همه چیز سرک بکشی؟ تاکسی نگه داشت. یه پسر جووننشست کنارم. هنوز یه صد متری نرفته بودیم که یه تیکه کاغذ گذاشت رو دستم. جا خوردم. سرم چرخید طرفش. نگاش رو چسبونده بود مثل کنه به صورتم. چندشم شد.قیاقه اش افتضاح بود. یه چشم غره زدم بهش و کاغذ رو نصف کردم از وسط با خونسردی وگذاشتم رو دستش. ندیدم صورتشو اما حرصش در اومد، چون کاغذ رو مچاله کرد و از شیشه انداختش بیرون. خنده ام گرفت. پسره ی پررو! میمون هر چی زشت تر بازیشم بیشتر. موهامو زدم کنار از رو صورتم و چشم دوختم به بیرون. این دفعه صداش اومد که آروم پرسید:
-اسمت چیه؟
صورتم رو چرخونم سمتش. یکی ازتیرهای مژه های بلندم رو انداختم دقیق وسط چشاش. یه اخم پت و پهن دادم به ابروهامو گفتم:
-به تو چه؟
جاخورد.دست و پاشو گم کرد پسره ی انتر.نگام افتاد به خیابون، گفتم:
-مرسی آقا پیاده می شم.
راننده زد تو ترمز. سریع پیاده شدم و درتاکسی روکوبیدم به هم. راننده از تو آیینه نگام کرد طلبکارانه. حق داره یلدا، به اون چه! یه لبخند خجل زدم بهش و دست به سینه وایستادم براش. خنده اش گرفت و پاشوگذاشت روگاز. یه نگاه کردم به کاغذ تو دستم که آدرس رو نوشته بودم روش. باید برم اون ور خیابون. خیابون خلوت بود اون وقت صبح. رفتم او طرف. یه نگاه کردم به اطراف، آهان کوچه ی یاسمن. پیداش کردم. خدارو شکر امروز رو شانسم انگار. البته به جز اون پسر انتره! تند تند رفتم توکوچه، این ور و نگاه کردم، اون ورو نگاه کردم؛ خب اینم از پلاک۳۸ همین جاست. حالا زنگ چندم رو بزنم؟ یلدا سرصبح این جا چی کار میکنی؟ یه نگاه کردم به ساعتم، هنوز۱۰ نشده بود. به جهنم، وقتی سفارش دادن باید پی این چیزارو هم بمالن به تنشون.زنگ دوم رو زدم. چند لحظه بعد صدای یه مرد جوون اومد که پرسید:
-کیه؟
سرمو بردم جلو،آیفونش تصویریه، إ منو میدید،چه باکلاس! سعیکردم عادی باشم:
-آقای اردکان؟
-بله امرتون؟
آخیش، زنگ رو اشتباه نزدم. گفتم که امروز روشانسم! نگاه کردم تو آیفون:
-یه بسته براتون دارم از طرف آقا سیاوش.
دوباره صداش پیچید تو کوچه:
-یه لحظه صبر کنین.
چند دقیقه طول کشید تا اومد.سر رفت حوصله ام.یه نگاه کردم به اطراف. همه ی خونه ها آپارتمانی بود و منظم. پرنده پر نمی زد اون وقت صبح. در تقی صدا خورد و باز شد.چرخیدم سمت در. یه مرد جوون سبزشدجلوم.نگام رفت تو نگاش. صورت شیشتیغه ش بدجورتو چشم میزد. انگارهمین الان به صورتش آرکو مالیده بود و تراشیده بودش! موهاش هنوز شونه نخورده بود و لباسش بدک نبود، یه تیشرت زرد با یه شلوار ورزشی مشکی.اونم حسابی منودید زد وگفت:
- دیشب منتظر بسته بودم.
شونه بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:
-شرمنده نرسیدم. حالا هم توفیری نداره، فقط با چند ساعت تاخیر!
ساک روگرفتم طرفش. نگاه خیره اش رودوخته بود به صورتم. یه لبخند ژکوند هم جا خوشکرد گوشه ی لبش.:
-شما پیک جدیدی؟
دست زدم زیر بغلم و با گستاخی نگاش کردم:
-بله، مشکلیه؟
لبخند ژکوندش تبدیل به خنده شد:
-چه خشن! مهربون تر باش خانم کوچولو!
هیچ خوشم نیومد ازحرفش. یلدا داره از اخلاقت سو استفاده میکنه. باید بکوبی تودهنش تا دیگه حد خودشو بدونه، اما نه! شاید بد بشه برا سیاوش. یه کم آروم باش وخرفهمشکن! کیفم رو دادم اون یکیدوشم ودرحالیکه بر میگشتم که برم گفتم:
-می ترسم شما ظرفیتش رو نداشته باشی بابا بزرگ!
ازش رو برگردوندم. هنوز یه قدم ور نداشته بودم که صدایخنده اش اومد. محلش نذار یلدا، پسره یه چیزیش میشه انگار. صداشو شنیدم:
-ازت خوشم اومد زبون دراز!
شیطونه میگه هم چین برم بکوبم تو دهنشا! گور بابای هرچیحوری بهشتیه! یه لحظه وایستادم و رو پاشنه ی پا چرخیدم طرفش. نگاه مشتاقش خورد به صورتم وحرصم بیشتردر اومد. یه قدم رفتم سمتش.موهامو زدم کنار. چی بگم بهشکه دمش قیچی بشه پسره ی هیزعوضی! نگام رفت تونگاش و با لحن تندی گفتم:
-هی آقا اردک! زیپ دهنتو بکش تا نزدم کلدکوراسیون صورتت رو عوض نکردم!