رفت و آمدها به خونه دایی کمتر شده بود و با لطبع من هم کمتر پاشا رو میدیدم، هربار هم میدیدمش سعی میکردم فاصله مو باهاش حفظ کنم. هنوز از جریان مهمونی ازش دلخور بودم. دو روز بعد از مهمونی هم وقتی مامان کتم رو از خشکشویی آورد و لکهاش رو هنوز پابرجا دیدم،از عصبانیت قیچی کردمش و انداختمش دور. به کسی حرفی دربارهی بحث بین خودم و پاشا نزده بودم و ظاهرااون هم فقط گفته بود من به خاطر لباسم میخواستم مهمونی رو ترک کنم ولی دلیل خراب شدن لباسم رو نگفته بود.
دراین بین ازهمه خوشحالتر وهیجان زدهتر مامان بزرگ بودکه یا مدام خونه دایی بودو یا با آب وتاب از پاشا وکارهاش تعریف میکرد. بهرحال اگر من کوچکترین نوه بودم پاشا بزرگترین نوه بود و برای خودش ارج و قربی داشت. از تعریفهای مامانبزرگ خبر داشتم، پاشا سخت دنبال کارهای اجرایی شرکتشه وهرچه زودتر میخواد کارش رو شروع کنه. شرکت ساختمانی پاشا باهمکاری پیام که قبلاً هم جای دیگهای مشغول بود شروع به کار میکرد و قرار بود نگار هم پیش اونها مشغول به کار بشه. خلاصه شرکت یک جمع کاملاً خانوادگی بود.
یک روز که مشغول شستن قلمموها و وسایل نقاشی بودم مامانبزرگ بعداز این که کلی از کارهای اونها برام تعریف کرد،آه حسرتباری کشید و گفت: اگر تو هم یک رشته درست و حسابی درس میخوندی میتونستی الان با اونها کار کنی.
من عادت نداشتم به مامان بزرگ بیاحترامی کنم ویا حرفی روی حرفش بزنم،اما اون روز خیلی از دستش دلخور شدم و با عصبانیت گفتم:مطمئن باشید اگر هم یک رشته به قول شما درست حسابی خونده بودم بازهم صدسال سیاه بااون پاشای از خودراضی کارنمیکردم و زیردست اون نمیشدم.
مامانبزرگ که طاقت نداشت کسی برعلیه پاشای اون حرفی بزنه بااخم گفت: آش کشک خالهاست بخوری پاته، نخوری پاته. بالا بری پایین بیای پاشا نمیذاره تو جای دیگه کار کنی.
دیگه واقعا از کوره در رفته بودم و با یکمی صدای بلندتر از حدمعمول گفتم: خیال کردید پاشا کیه؟ حالا چندسال رفته به پشتیبانی پول دایی درس خونده هنرکرده؟نخیر هنراصلی تو دستای منه وخلاقیت خودم!
هنوز آماده ادامه نطق خودم بودم که با فریاد مامان خفهخون گرفتم: دریا! خجالت بکش صداتو بیار پائین.
نگاه خشمگین مامانبزرگ و مامان اعصابم رو بیشتر خورد کرد. ترجیح دادم دیگ حرفی نزنم و رفتم تو اتاقم. چند روز بود روی تابلوی سنتی که یک دختر محلی رو در حال قالیبافی از پشت نشون میداد کار میکردم و میدونستم وقتی تموم بشه خیلی بااحساس میشه،اما با حرفهای مامانبزرگ همه ذوقم از بین رفت.انتظار نداشتم اینطوری رشته تحصیلی من و به تمسخر بگیرند.
تا دو روز بعد هر دو با من سرسنگین بودند. شب پنجشنبه قرار بود دایی مسعود اینها برای شام بیان خونه مامانبزرگ.اینجور وقتها مامان و من بیشتر کارها رو انجام میدادیم و رعایت حال پیری اونو میکردیم. صبح براش خرید کردم و بعدازظهر هم به مامان کمک کردم و میوهها رو شستم و سالاد و ظرف و ظروف رو آماده کردم. نزدیک اومدن دایی اینها به بهانه این که میخوام دوش بگیرم و آماده بشم،برگشتم خونهمون.
راستش اصلاً دلم نمیخواست با هیچ کدوم روبهروشم. بحث و جدلم با پاشا کم بود، حرفهای مامان بزرگ هم نورعلی نور شده بود!میدونستم امشب تمام مدت مامانبزرگ میخواداز پاشاو بقیه بهبه و تعریف بکنه وقربون صدقهشون بره و من فقط باید حرص میخوردم.مخصوصاً حمام کردن رو لفت دادم و بعد لباس پوشیدنم رو.
تابلوی نیمهکارهام جلوی روم بود.از مدتها پیش حس میکردم وقتی ناراحتم بهترین مسکن برام نقاشی کردنه و به طرز وحشتناکی دلم میخواست تنهاباشم وکسی مزاحمم نشه. موهامو لای حوله پیچیدم و روی تختم دراز کشیدم. نمای دختر ایلیاتی نقاشی از پشت سر بودو صورتش دیده نمیشداما طرز نشستن و لباس پوشیدنش معلوم بود یک دختر جوانه.دستهای ظریف دخترانه روی تار و پودهای روی قالی نیمهکاره مثل دستهای خودم ظریف و کوچیک بود. یک لحظه از ذهنم گذشت واقعا چه فرقی بین من و اون وجود داره؟ با وجود این که مثلاً من یک دختر تحصیلکرده بودم اما منم مثل یک دختر ایلیاتی هنوز زیر سلطهی مردهای خانوادهام قرار داشتم. اگرهنر اون زیر پا میافتاد ولی حداقل خونهاش رو گرم میکرد، کسی خریدار هنر من نبود. شاید اگر یک دختر ایلیاتی بودم خوشبخت تر بودم.