گنجی بزرگ است. از بخارا که برگشته بود، دوستی همشهری به کمکش آمده و قول داده بود شاهنامه ابومنصوری را برایش فراهم کند. دوست خیلی زود به قولش عمل کرده بود و حالا شاهنامه آنجاست، روی میز کوچک مقابلش.
نگاهش میکند. هنوز لمسش نکرده است. احساس عجیبی دارد؛ احساسی ناشناخته. دلش میخواهد کتاب را بردارد و در سکوت بنشیند و روزها و ماهها کلمه به کلمه به خاطر بسپاردش. برای خواندنش بیتاب است و باز فقط نگاهش میکند. میداند که بخشی از داستانهای این کتاب برایش آشناست. میداند بخشی از داستانهایی که قبل از این به نظم درآورده در این کتاب هم آمده است. میداند چیزی که در سر دارد، همه عمرش را میطلبد، همه زندگیاش را.
با خودش میگوید: «باید اول با دقت بخوانمش. باید ببینم چیزی را از قلم انداخته است یا نه. باید اگر کاستیای داشت، خودم دست به کار شوم. باید قصههای نیامده را پیدا کنم، باید ببینم جایشان کجاست و ترتیبشان کدام است. باید سرودههای قبلیام را با این کتاب تطبیق دهم. باید...»
«ابوالقاسم!»
میشنود و نمیشنود. حواسش فقط به کتاب است؛ مدام به کاری فکر میکند که میخواهد انجام بدهد.
«ابوالقاسم، وقتِ غذاست.»
جوابی نمیآید. همسرش غذا را در سینی میگذارد و به اتاق او میرود.
«ابوالقاسم!»
میبیند که حواسش جای دیگر است، که دست به سینه ایستاده است و به شاهنامه نگاه میکند.
سینی غذا در دست به چارچوب در تکیه میدهد. دوستش دارد. در این سی سال به سکوت و تنهایی عادت کرده است. عادت کرده است خانه را اداره کند و اجازه بدهد همسرش بخواند و بسراید و بعد با شوق از اتاقش بیرون بیاید و بگوید:
«بیا و ببین چه کردهام.»
در تمام این سالها اولین کسی بوده که سرودههای او را شنیده و لذت برده است.
با خود میگوید: «من و پسرم.» بله مدتی است که پسرشان هم از اولین شنوندههای شعر پدر است.
برای پسرشان آهسته میخواند. چند بیت میخواند و در سکوت نگاهش میکند تا ببیند شعرها را فهمیده است یا نه.
به روشن دل از دور بدها بدید
که بر وی ز گردون چه خواهد رسید
به رستم چنین گفت دستانِ سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
«دستان سام' کنایه از زال است. کوته شدن شمشیر اندر نیام' کنایه است از بیکار و بیهوده ماندن شمشیر و غافل ماندن صاحب شمشیر از رزم و پیکار و کم شدن ارزش و اعتبار شمشیر. شمشیر هم نشانه سرافرازی است.»
اما باید غذا بخورد. ضعیف شده است. صدایش میزند:
«ابوالقاسم!»
فردوسی در افکار خود غرق است. پیداست که حال غریبی دارد.
زن هم حال غریبی دارد. مضطرب است، خوشحال است، غمگین است. از این که شوهرش به آرزوی خود رسیده، خوشحال است و از این که میداند همسرش با پاگذاشتن در این راه طولانی، هر روز از او دورتر خواهد شد، غمگین است. میداند که این کتاب همسرش را تمام و کمال تصاحب خواهد کرد.
«ابوالقاسم!»
مرد نمیشنود. با خود میگوید: «عمرم اگر کفاف نداد و ثروتم اگر کافی نبود؟ و خانوادهام چه میشوند؟»
زن دلشوره دارد، به دقیقی شاعر فکر میکند؛ به علت مرگ او.
«اگر به خاطر سرودههایش او را کشته باشند؟ اگر شوهرم را...؟»
با نگرانی صدایش میکند.
«ابوالقاسم!»
مرد فکر میکند: «سرنوشت خانوادهام چه میشود؟ زنم؟ فرزندم؟ اگر همین طور ادامه بدهم، فقیر خواهیم شد.»
میتواند دهقان طوس باشد؛ درس بدهد و مالیاتها را جمع کند؛ به زمینهای اجدادیاش رسیدگی کند؛ سهم خود را از سود زمینها افزایش دهد؛ به جای این که املاکش را یکی یکی بفروشد، ملکهای تازه بخرد....
با خود میگوید: «هیچ کدام این کارها به معنای بد بودن نیست. میتوانم مثل پدرانم با عدالت رفتار کنم.»