جوزیه دیگر راه به جایی نداشت. گرچه مدیر جوی ما [در نبودِ آعار هم] همچنان بهسختی تردد میکرد، دیگر غذاخوری و رستورانی پیدا نمیشد که کارش را درست انجام دهد، همگی آشپزخانههایشان را با غذای معمولی پر کرده بودند و جَو انقلابی مزه را از غذاهای اصیل سوجو گرفته بود. نام غذاها و قیمتشان همان بود، اما دیگر چون گذشته ظریف و بادقت طبخ نمیشدند. جوزیه دهان عجیب و غریبی داشت، او میتوانست هزار مزۀ مختلف را از هم تشخیص دهد. او همین که چیزی میخورد، سر تکان میداد، ابرو در هم میکشید و نظرش را اعلام میکرد. اما دوره و زمانه را اشتباه گرفته بود، دیگر کسی او را مدیر به حساب نمیآورد و کلمۀ سرمایهدار هم به گوش مردم خوشآوا نبود. پول داشتن دیگر به درد نمیخورد و کسی هم دیگر انعام نمیگرفت. کسانی به رستوران میرفتند که میخواستند غذا بخورند و اگر ایرادگیر بودند، جایی در آن نداشتند. با این حال سود و زیان کسب و کار با حقوق افراد ارتباطی نداشت. اگر قرار بود همهچیز به خواست جوزیه تمام شود، بایست به جایگاه نحس خدمتکارِ سرمایهداران تنزل پیدا میکردیم.
جوزیه آن روزها زجر میکشید. با هر وعدهای که میخورد، افسردهتر میشد و معدهاش هم بیشتر اذیت میشد. دیگر احساس نمیکرد سیر شده یا به اندازۀ کافی نوشیده. با دیدن غذا و شراب حالت تهوع بهش دست میداد. بیانگیزه شده بود و به هیچ وجه از چیزی لذت نمیبرد. تمام روز در خیابانها پرسه میزد. اغلب کمی شیرینی میخرید و در سبد حصیریاش میگذاشت. اما به نظرش میآمد شیرینیها مثل گذشته نیستند و آنها را آنقدر توی اتاق نگه میداشت که دست آخر فاسد میشدند و مادرم با جارو روی کپۀ زبالهها میانداختشان. شکمش که به آداب غذاخوری خاصی عادت داشت، رفتهرفته آب شده و تو رفته بود.
شبی جوزیه ناگهان درِ اتاقم را باز کرد و داخل شد. مست در مقابلم ایستاد و گفت: «گائوشیائوتینگ، من... با تو مخالفم.»
ضدحملههای سرمایهداران شروع شده بود و من از قبل خودم را آماده کرده بودم: «بفرمایید، خوشحال میشوم انتقاد شما را بشنوم.»
«تو گند زدهای به غذاهای اصیل سوجو، تو... تو... تو سوجو را مأیوس کردهای.»
«این نظر توست، من که کاسههای غذا را از دست مردم نگرفتهام. این گند زدن دیگر حرف بیربطی است. بله، من زمینداران و سرمایهداران سوجو را مأیوس کردهام، اما در برابر خلق سوجو هیچ عذاب وجدانی ندارم.»
«تو، تو... تو باید از من عذرخواهی کنی!»
«بله، البته که باید از تو عذرخواهی کنم، چراکه تو هم یکی از آن سرمایهدارانی.»
«شیائوتینگ! بد نیست آدم کمی انصاف داشته باشد. من در این سالها با تو رفتار غیرمنصفانهای نداشتهام.»
حرفهای جوزیه از لحاظ منطقی به هم ربط نداشتند. او میخواست روی زخمهای قدیمی نمک بپاشد، همین.
او آتش خشم مرا برافروخت: «مدیر جو، من تو را مأیوس کردهام، دوستانت را هم همینطور. از بین دوستانت سه نفر زمیندارند و اسم دو نفر هم در فهرست مخالفان کمونیسم ثبت شده. سه نفرتان از جمله خود تو هم وام دولتی گرفتهاید. فکر نکن تا ابد میتوانی از این وامها بگیری. سرمایهداری بالاخره روزی نابود خواهد شد.»
ترجمه خوبی دارد. این روزها باید از مترجم برای ترجمه خوب تشکر کرد. انگار ترجمه خوب، وظیفه مترجم نیست و اپشنی اختیاری و اضافی محسوب میشود. داستان درباره پسرکی فقیر است که نسبت به ثروت و خوش خوراکی فامیل ثروتمندش دچار عقده عمیقی است. عقده ای که با به سر انجام رساندن انقلاب کمونیستی چین و سرازیر کردن هزار بلا به سر فامیل ثروتمندش هم برطرف نمیشود! فرهنگ غذایی چین و مراحل انقلاب چین به زیبایی در کتاب بیان شده است
2
خوندش خالی از لطف نبود. اما یک رمان معمولی بود. اگر دنبال رمانی هستید که شمارو با تاریخ و فرهنگ چین آشنا بکنه نه این که صرفا یک رمان بخونید، این کتاب رو تو اولویت های پایین تر بذارید
4
در توضیحاتی که در اینترنت درباره ی این کتاب دیدم عنوان شده که کتاب مصوّره و در خلال داستان خواننده رو با فرهنگ چین آشنا میکنه
دوستان کسی اطلاع داره که نسخه فیدیبو هم مصوّره یا نه؟