شاید زنده ماندن انسان نیازمندِ بسیار کمتر از آنچه مینماید باشد. پس از افزودن استنباط قبلیاش بر این افکار به این نتیجه میرسید که کم است لحظههایی که انسان چیزی از دنیای بیرون نیاز دارد تا جایگاهش را در جامعه یا میان نوع بشر نگه دارد و این لحظهها در پهنههای تهیِ بسیار گستردهای پراکنده است که در آنها چیزی نداشتن ممکن است. سرجمع همهی این لحظههای نیاز به دو یا سه دقیقه در سال میرسید و چنان ناچیز بود که همیشه راهی پیدا میشد که بتوان آنها را گذراند.
وانگهی کدام فقرا؟ انگشتشماری که میدید (زیرا درِ کلبهها را همان وقتی میبستند که او به حلبیآباد میرفت) مثل همهی آرژانتینیهای دیگر لباس میپوشیدند و رفتار میکردند. تنها چیزی که آنها را در دستهی فقرا میانداخت زیستنشان در آن سکونتگاههای پست بود. بیگفتوگو هیچکس خودش نخواسته بود در حلبیآباد زندگی کند، اما آیا خودِ او محل زندگیاش را برگزیده بود؟ از این گذشته خاطرش جمع نبود که هیچکس این صورت فقر را ترجیح ندهد. یا دستکم، اگر هم کسی آن را ترجیح نمیداد، غیرممکن نبود کسی باشد که تصورش را مطلوب بیابد. آن خانهها که ابعادشان به خانهی عروسک میبرد، درست به سبب سستی و حالوهوای بداههای که داشت، به دل مینشست. هر کس که به قدر کفایت سبکسر بود گیراییشان را درمییافت. ماکسی، که چنان کسی نبود، خاصیتی در آنها مییافت که همهچیز را سادهتر میکرد. شاید کسی که از پیچیدگیهای زندگی طبقهی متوسطی خُرد و خسته بود، چارهی کارش را در این خانهها میدید. خانههایی بود که صاحبانشان میساختندشان و همانطور که میساختندشان میتوانستند ویران یا ترکشان کنند. یک روز در آنها سر میکردند (یا یک هفته یا یک سال، فرقی نمیکرد) و سپس، اگر دلشان میخواست، راهشان را میگرفتند و میرفتند. یعنی، راهشان را میساختند... البته میبایست خانه ساختن بلد باشند تا چنان دستگاهی به کار بیفتد، شده سادهترین خانهی ممکن. چه کسی این کار را بلد بود؟ بله، درست است؛ فقرا. این توانایی از صفات خاصهشان است و شاید همان خصوصیتی که فقیرشان میکند.
هربار لحظهای بود که ماکسی در حلبیآباد تنها میماند. دستههای گاری را رها میکرد و به صاحبانش میسپرد که خداحافظی تصنعی میگفتند یا نمیگفتند و پشت دیوارهای حلبی ناپدید میشدند. هیچوقت دعوتش نمیکردند که تو برود و البته میشد فهمید چرا. ماکسی حس میکرد بیدار میشود، حس میکرد چیزی نگذشته اتفاقی آغاز میگیرد.