0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
کتاب  تک خشت نشر گروه انتشاراتی ققنوس

کتاب تک خشت نشر گروه انتشاراتی ققنوس

و چند داستان دیگر

کتاب متنی
درباره تک خشت
بالاخره هر جایی را به آدابش می‌شناسند، درست نادرستی‌اش به کنار... گفتم آقای خِضری، اسم کوچکش را نمی‌گفت، می‌گفت خِضری هستم، همین، هنوز هم کسی نمی‌داند اسمش چیست، زنش هم همین خضری صداش می‌کرد. یک شب که رفته بودم برای وعده گذاشتن، مثلِ حالا نبود که بالاخره نرمه نسیمی هست، شرجی بود، بی‌چاره‌ها عادت هم که نداشتند نفس نفس می‌زدند. زنش بال بال می‌زد از گرما. هِی کاسه کاسه آب می‌ریخت روی سرش، این موهاش شده بود لیچِ آب، پیرهنش هم شده بود چسبان تنش، همین طوری هم می‌رفت توی ایوان. دیدم خِضری همین نگاه می‌کند و صم بکم، گفتم این‌جاها مأمور هست حواستان باشد. برگشت و گفت هست که هست، تهران مأمور، بندر مأمور، این‌جا مأمور، مرده شورِ این زندگی را ببرد! بعد آمد جلو روی خضری، بغض کرده بود، گفت خسته شدم به خدا. بعدش داد زد خسته شدم خضری! گفتم چرا هوار می‌کشی خانم. همه چیز را به هم می‌ریزی ها! این بی‌چاره خضری هم تند شد. بعدِ این همه وقت اول بار بود می‌دیدم که این طوری می‌شود، داد زد سرش که داد بزن داد بزن تا بیابند سراغمان. شقیقه‌های زنش دل دل می‌زد، یک جای زخم بالای ابروش بود، شده بود کبود و این زنجیر طلاش را گذاشته بود لای لب‌هاش و می‌جوید. نفس نفس می‌زد و این سینه‌هاش بالا و پایین که می‌رفت... گفتم که بَر و رویی داشت. خِضری می‌گفت آتشم می‌زند با این‌جور نگاه‌هاش بی‌مروت! گفتم هر کسی یک کاری دارد، یک حساب‌هایی دارد برای خودش، ما پولمان را می‌گیریم شما هم می‌رسید به آن طرف‌ها، اما می‌خواهم همین طوری بدانم چی دارید آن طرف‌ها که این طور بال بال می‌زنید؟ همین طور زل زد توی چشم‌هام. ایستاده بود پای پنجره. یخه‌اش هم باز بود تا گودیِ ناف. نمی‌دانم چقدری همین طوری بود که بعد نگاهِ زنش کرد. خب کم مردی دیده‌ام وقت‌های نگاه کردن به زنش آن جوری بشود، نمی‌دانم دیده‌ای یا نه، اما توی بعضی چشم‌ها یک چیزی هست که گفتنی نیست، انگار می‌بردت به یک جایی که نه روز باشد نه شب، مثل دم دمای صبح، این طور چیزی وول می‌خورَد آن وقت توی تنِ آدم.... زنش آمد شمرده شمرده، نه‌که ناز بکند نه، سر خماند روی شانه‌اش، ها نفسی کشید و چشم‌هاش را بست. خِضری هم انگار گیس‌های زنش را بو بکشد سَر خماند، یک طوری شد، یک طوری که نمی‌دانم چرا قلبم لرزید، همین طور هم ایستاده بودند، اصلاً نه انگار که من باشم. هِنّه‌ای زدم گفتم گوش به در داشته باشید یک وقت می‌بینی همین امشب راهی شدیم. زنش رفت نشست روی تخت، با سینی خودش را باد می‌زد و با سرِ انگشت‌هاش آب می‌پاشید تو صورتش.

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
776.۲۷ کیلوبایت
تعداد صفحات
144 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۰۴:۴۸:۰۰
نویسندهمنیرالدین بیروتی
ناشرگروه انتشاراتی ققنوس
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۳۹۷/۰۵/۲۳
قیمت ارزی
3 دلار
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۷۷۶.۲۷ کیلوبایت
۱۴۴ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
منتظر امتیاز
42,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
تک خشت
و چند داستان دیگر
گروه انتشاراتی ققنوس
منتظر امتیاز
42,000
تومان