وحشت و مرگومیر در همه ادوار، در ممالک بیگانه کمین کرده است. پس چرا باید برای این داستانی که تعریف میکنم تاریخی بدهم؟ فقط کافی است بگویم از دورهای که حرف میزنم، جایی در مجارستان، باوری پنهانی دربارهی نظریه تناسخ روح وجود داشت. دربارهی خود این نظریه ـ درباره درستوغلط بودنش یا احتمال وجودش چیزی نمیگویم. هرچند، از تردیدها دربارهاش دفاع میکنم ـ همانطور که لا برویر دربارهی تمام بدبختیهای ما میگوید: «اصلاً نمیتواند تنها باشد.»
ولی در خرافات مجارستانیها نکاتی دیده میشود که خیلی سریع معنای خود را از دست میدهد. آنها ـ مجارستانیها ـ کلاً با مقامات شرقیشان فرق دارند. برای مثال، دربارهی «روحی» که قبلتر به آن اشاره شد، حرفهای یک پاریسی حساس و روشنفکر را بازگو میکنم: «روح فقط یک بار در یک جسمِ حساس میماند: غیر از آن، اسب، سگ، و حتی انسان، تنها شباهت محسوسی از این حیواناتند.»
خانوادههای برلیفیتزینگ و متزنگرستین قرنها با هم اختلاف داشتهاند. هیچگاه دو خانوادهی ایناندازه برجسته بینشان خصومتی اینچنین مهلک نبوده. ریشهی این دشمنی به نظر در جملهای از یک پیشگویی باستانی یافت شده ـ «یک نام رفیع باید سقوطی هراسانگیز داشته باشد، آنهم زمانی که میرایی متزنگرستین، مانند سواری بر اسبش، بر نامیرایی برلیفیتزینگ غلبه میکند.»
مطمئناً خود این جمله خیلی معنا ندارد یا اصلاً بیمعنی است. ولی، در زمانی نهچندان دور، ماجراهای جزئیتری باعث ایجاد پیامدهایی پرحادثه شده. وانگهی، این خانهها که کنار یکدیگرند، از مدتها پیش در امور شلوغ حکومتی تأثیری رقابتی داشتهاند. به علاوه، این همسایههای نزدیک دوستانی نهچندان نزدیکند؛ و سکنهی قلعهی برلیفیتزینگ میتوانستند از ایوانهای مرتفعشان پنجرههای کاخ متزنگرستینها را ببینند. ولی دستکم شکوه فئودالی بیشتری داشتند، و از این رو گرایشی برای کاستن احساسات تحریکشده برلیفیتزینگهای کمتر اصیل و کمتر ثروتمند ایجاد کرده بود. پس نمیتوانست جای تعجب باشد که این پیشگویی، هرچند احمقانه، بتواند در ظاهر عملی شود و اختلافات این دو خانواده را که همین حالا هم با هر تحریکی از حسادت موروثیشان مستعد دعوا و مرافعه بودند حفظ کند.