به ساعت شماطه که روی دولابچه تیک و تاک میکرد نگاهی انداخت و فکر کرد: (خدا به داد برسد!) ساعت شش و نیم بود و عقربکها به کندی جلو میرفتند. از نیم هم گذشته بود: نزدیک شش و سه ربع بود. پس ساعت شماطه زنگ نزده بود؟ معهذا از توی رختخواب عقربک کوچک دیده میشد که روی ساعت چهار قرار گرفته بود. شماطه حتما زنگ زده بود. پس در این صورت با وجود سر و صدایی که اثاثیه را به لرزه در میآورد گرهگوار به خواب خوشی بوده؟ خواب خوش نه، او به خواب خوش نرفته ولی غرق خواب بوده. بله اما حالا؟ ترن اول ساعت هفت حرکت میکرد. برای اینکه بتواند به آن ترن برسد، باید دیوانهوار عجله بکند. از این گذشته کلکسیون نمونهها هم در پاکت پیچیده نشده بود. اما آنچه مربوط به خود گرهگوار میشد اینکه او کاملاً سر دماغ نبود. بر فرض هم که خودش را به ترن میرسانید اوقات تلخی اربابش مسلم بود، زیرا پادو دوچرخهسوار سر ساعت پنج دم ترن انتظار گرهگوار را کشیده و مسامحهی او را به تجارتخانه اطلاع داده بود. این آدم مطیع و احمق یک نوع غلام حلقه به گوش و تحتالحمایهی رییس بود. اما... اگر خودش را به ناخوشی میزد؟ این هم بسیار کسل کننده بود و به او بدگمان میشدند، زیرا پنج سال میگذشت که در این تجارتخانه کار میکرد و هرگز کسالتی به او عارض نشده بود. حتما رئیس با پزشک بیمه میآمدند و پدر و مادرش را از تنبلی پسرشان سرزنش میکردند و اعتراضات را به اتکاء قول پزشک، که برای او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشت، رد میکرد. آیا ممکن بود طبیب در این مورد به خصوص اشتباه کند؟ گرهگوار حس میکرد که کاملاً حالش به جاست. فقط این احتیاج بیهوده به خوابیدن آن هم در چنین شب طولانی او را از کار باز داشته بود. اشتهای غریبی در خود حس میکرد.
واقعا عالی بود مخصوصا فصل اول و اگر دقت کنید و از زوایا مختلف کتاب رو بررسی کنید میبینیم که مفاهیم زیادی در همین کتاب نازک گنجانده شده.
و پیشنهادم این هست که حتما نقد کتاب رو بخوانید.
4
خیلی برام جذابیت نداشت،یعنی نمیشد خیلی باهاش ارتباط برقرار کرد