ناگاه لرزهای سراپای یهودیان را فرو گرفت. از علی میترسیدند. پس از محمّد تنها چهرهای که عمیقا از او میترسیدند و پاسش میداشتند علی بود... او را نه به جهت آنکه برترین پهلوان عرب بود و هر کس را که به میدان رزمش آمده در افکنده و هلاک کرده بود، بلکه به جهت باطن و ژرفای آن چهره عظیم الوهیاش که پرتوهایی از رنگمایههای نور هارون و موسی، یوشع و ایلیا را به تمامی در خود داشت حرمت میداشتند، بزرگ مییافتند و پاس مینهادند... محمّد و علی را دوست نمیداشتند، عمیقا از آن دو چهره نفرت داشتند. امّا نگاه و رفتار آن دو چنان صولت و عظمت، وقار و هیبت داشت که همه مجد و عزّت و مایه تمکین و دهشتشان بود... میدانستند سخن علی، سخن صدق و عمل است... و میدانستند وی مرد همان نماز و نیاز و نگاه آسمان پناهی بود که نگاه محمّد بود...
اگر گفته بود در قلعه را میگشاید، هیچ بعید نبود چنان عقل ربّانی، جان روحانی، و صاحب صدق مقال یزدانی به اعجاز معلم و سرورش محمّد چنانکه در هر موطن و هر میدان مبارزه دست و بازویش انجام داده بود آنچه را که میگوید انجام دهد و به فرجام رساند... چنانکه گفته بود یا قلعه را میگشود و یا کشته میشد... محال بود گفته او از روی مبالغه پهلوانی و رجزخوانیهای بیهوده سخنپرانی باشد... این علی همان نور هارون، همان ایمان هارون، همان بندگی و صدق هارون را داشت... اخوت و برادری هارون نسبت به موسی چگونه بود، این علی با همان شور صدق و نور محبت و خلوصِ جان که هارون در خدمت موسی بود، در خدمت محمّد بود.