تفرقهای که فلسفه معاصر در فعالیت پرهرجومرجاش به آن دچار است سزاوار تأمل است. [ از حیث وحدت علمی،(۱۸)] فلسفه غربی از نیمه قرن گذشته به اینسو، در قیاس با اعصار قبل، در وضعیتی از انحطاط آشکار قرار دارد. [ هم در تعیین هدف و هم در طرح مسائل و روش، وحدت در همه جا از بین رفته است(۱۹)]. با آغاز عصر مدرن ایمان دینی بیش از پیش بهصورت قراردادی بیجان جلوهگر شد و ایمان نوین و بزرگی در بشریت اندیشمند پا گرفت، ایمان به فلسفه و علم خودمختار. از این پس کل فرهنگ بشری بایستی بهوسیله دیدگاههای علمی هدایت و روشن میشد و بدینوسیله در جهت یک فرهنگ خودمختار نوین اصلاح میگردید.
درعینحال این ایمان جدید نیز به سستی گراییده و دیگر ایمانی حقیقی نیست. نه کاملاً بدون دلیل. درواقع بهجای فلسفهای واحد و زنده با تولید روزافزون و بیپایان نوشتههای فلسفی روبهروییم که درعینحال از هر گونه پیوند درونی بیبهره است. بهجای مبارزهای جدی میان نظریههای متنازع، که همان منازعه آنها بهقدر کافی گویای همبستگی درونی آنهاست، بهجای اشتراک بنیادی و ایمان خللناپذیر مؤلفانشان به فلسفهای حقیقی، با شرح و نقدهای ظاهری و با جلوهای کاذب از همکاری حقیقی و همیاری در کار فلسفی روبهروییم. هیچ اثری از کوششهای متقابل، از آگاهی نسبت به مسئولیتها، از روحیه همکاری جدی برای دستیابی به نتایج عینی معتبر، یعنی نتایجی که با نقد متقابل پالایش یافته و قادر به مقاومت در برابر هرگونه نقد احتمالی باشند، مشاهده نمیشود. همچنین جایی که به تعداد فیلسوفان، فلسفه وجود دارد چگونه پژوهش و همکاری حقیقی میسر است؟ البته هنوز گردهماییهای فلسفی برگزار میشود، اما در آنها نه فلسفهها، بلکه فیلسوفان با یکدیگر ملاقات میکنند.