
کتاب مجموعه اشعار هلالی جغتایی
نسخه الکترونیک کتاب مجموعه اشعار هلالی جغتایی به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
با نصب اپلیکیشن فیدیبو این کتاب را به صورت کاملا رایگان مطالعه کنید.
درباره کتاب مجموعه اشعار هلالی جغتایی
لعل جانبخشت که یاد از آب حیوان میدهد زنده را جان میستاند مرده را جان میدهد دور بادا چشم بد، کامروز در میدان حسن شهسوار من سمند ناز جولان میدهد یا رب اندر ساغر دوران شراب وصل نیست یا به دور ما همه خوناب هجران میدهد؟ دل مگر پابستهٔ زلف تو شد کز حال او باد میآید خبرهای پریشان میدهد؟ نیست درد عشق خوبان را به درمان احتیاج گر طبیب این درد بیند ترک درمان میدهد موجب این گریههای تلخ میدانی که چیست؟ عشوهٔ شیرین که آن لبهای خندان میدهد ای اجل سوی هلالی بهر جان بردن میا زان که عاشق گاه مردن جان به جانان میدهد
بخشی از کتاب مجموعه اشعار هلالی جغتایی
غزل شمارهٔ ۹۴
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
سرم فتاده به خاک در سرای تو باد
بیا بیا که قضا تابع رضای تو باد
ملایک همه افلاک در دعای تو باد
درین جهان و در آن نیز مبتلای تو بود
همیشه در دل من درد بی دوای تو باد
بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد
برای مردن او غم مخور، بقای تو باد
غزل شمارهٔ ۹۵
فکر دل کن، که مرا دست و دل از کار افتاد
چند روزی که گل حسن تو بی خار افتاد
که مرا این همه از دیدهٔ خون بار افتاد
دردمندی که در آن سایهٔ دیوار افتاد
در ره عشق ازین واقعه بسیار افتاد
غزل شمارهٔ ۹۶
به ز نوری ست که از عالم بالا افتد
رود از دست دل زار و همان جا افتد
عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد
کاش روزی گذر او به سر ما افتد
همچو خاشاک ضعیفی که به دریا افتد
غزل شمارهٔ ۹۷
آب آتش شود و شعله به صحرا افتد
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد
کار امروز نشاید که به فردا افتد
هر کجا پای تو باشد سرم آن جا افتد
آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟
دل ما بود، که آتش به دل ما افتد؟
کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد
غزل شمارهٔ ۹۸
دلم بس که تپد در من اضطراب افتد
علی الخصوص زمانی که در شراب افتد
ز خندهٔ تو نمک در دل کباب افتد
به خان ها همه از روزن آفتاب افتد
روا مدار که بیچاره در عذاب افتد
غزل شمارهٔ ۹۹
چنان آهی کشم از دل، که آتش در جهان افتد
که آن جا کشته گردم تا سرم بر آستان افتد
کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
که از چشمت نگاهی سوی این ناتوان افتد
چنین باشد بلی چون چشم سگ بر استخوان افتد
که پیش از هر سخن افسانهٔ او در میان افتد
غزل شمارهٔ ۱۰۰
طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
آری چو جانی و کس از جان گذر ندارد
از رشک چشم مستت خون در جگر ندارد
دیوانه است و عاشق، پروای سر ندارد
غزل شمارهٔ ۱۴۵
غافل مشو، که آه من دردمند بود
آن خیل بی شمار که داند که چند بود؟
آری، علاج عاشق بیچاره بند بود
آن ذره هم بر آتش هجران سپند بود
این شیوه گر پسند، و گر ناپسند بود
غزل شمارهٔ ۱۴۶
نقشی که پس پردهٔ تقدیر نهان بود
مجنون هم از این واقعه رسوای جهان بود
تا بود دل گم شده بی نام و نشان بود
امروز یقین ست مرا هرچه گمان بود
بس کارگر آمد که به زور دو کمان بود
تحقیق نمودیم بسی کمتر از آن بود
غزل شمارهٔ ۱۴۷
روی گردانیدن و از راه گردیدن چه بود؟
پیش من رخ در رخ اغیار خندیدن چه بود؟
ور نه در بزم رقیبان جرعه نوشیدن چه بود؟
خود بگو آخر که بی تقریب رنجیدن چه بود؟
تا نگویندم که شب تا روز نالیدن چه بود؟
دوستان پرسید زو کین خانه پرسیدن چه بود؟
با چنین نامهربانی مهر ورزیدن چه بود؟
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بعد از آن بی موجبی چنیدن جفاگاری چه بود؟
آن محبت ها کجا شد؟ این ستمگاری چه بود؟
نور چشم من بگو کین مردم آزاری چه بود؟
این همه ترتیب اسباب گرفتاری چه بود؟
بی جهت با عاشقان آهنگ بی زاری چه بود؟
عزت او را بدل کردن به این خواری چه بود؟
غزل شمارهٔ ۱۴۹
مگذار بلاهای چنین را به سر خود
آید به زمین فرش کند بال و پر خود
ما را ز چه انداخته ای از نظر خود؟
امروز چنانم که ندارم خبر از خود
نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود
زارم بکش و دور میفگن ز در خود
درمانده به درد دل خونین جگر خود
غزل شمارهٔ ۱۵۰
با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود؟
دل مگر سنگ بود کز غم من خون نشود
کوشش ما همه این ست که افزون نشود
نیست ممکن که تو را بیند و مجنون نشود
هیچ شب نیست دو صد ناله به گردون نشود
کشتهٔ عشق بتان زنده به افسون نشود
غزل شمارهٔ ۱۷۲
حیف باشد کان چنان خاکی به خونم گل کنید
تیغ بردارید و پیش او مرا بسمل کنید
هم به دست خود مرا قربان آن قاتل کنید
هر قدم صد جا به گرد کوی او منزل کنید
پیش رویش پردهٔ چشم مرا حایل کنید
بگذرید از فکر دل، فکر من بیدل کنید
تا هلالی هم درآید رخصتی حاصل کنید
غزل شمارهٔ ۱۷۳
بر سرم افسانه ای خوانید و افسونم کنید
می شوم دیوانه گر نسبت به مجنونم کنید
شرح این صورت به شوخ جامه گلگونم کنید
زین گناه از شهر می خواهم که بیرونم کنید
آفرین بر اعتدال طبع موزونم کنید
حالت دل را قیاس از چشم پرخونم کنید
شاید امروز جا بر اوج گردونم کنید
غزل شمارهٔ ۱۷۴
جای آنست اگر شعله زند در کاغذ
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ
کاش سازند دگر از ورق زر کاغذ
قابل آیت رحمت نبود هر کاغذ
فی المثل گر شود افلاک سراسر کاغذ
نشدی کاش! درین شهر میسر کاغذ
گشت چون صفحهٔ خورشید، منور کاغذ
غزل شمارهٔ ۱۷۵
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
گر سوی من به گوشهٔ چشمی کنی نظر؟
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی به جستجوی تو گردیم در به در؟
خواهیم مردن از غم او تا شود خبر
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
غزل شمارهٔ ۱۹۴
کار ناکامان همین اندیشهٔ خام ست و بس
آن چه از لعلت نصیب ماست دشنام ست و بس
این قبا بر قد آن سرو گل اندام ست و بس
خلق پندارند مستی از می و جام ست و بس
گوییا ننگ همه عالم درین نام ست و بس
غزل شمارهٔ ۱۹۵
رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!
عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!
رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!
قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!
عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!
ناگه از دست به یک بار شد، افسوس افسوس!
عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!
غزل شمارهٔ ۱۹۶
یعنی که دوزخی شدی، آتش پرست باش
خواهی بلند جلوه نما، خواه پست باش
بنشین دمی و همدم اهل نشست باش
یعنی به قصد عشق کسی پای بست باش
ما را چه کار؟ گو دگری هرچه هست باش!
غزل شمارهٔ ۱۹۷
دردمندان تو را جان نباشد گو مباش
ور گدایی بر سر سلطان نباشد گو مباش
بعد ازین قصه گر پنهان نباشد گو مباش
عاشق دیوانه را سامان نباشد گو مباش
بت پرستم گر مرا ایمان نباشد گو مباش
این چنین خاری درین بستان نباشد گو مباش
غزل شمارهٔ ۱۹۸
بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش
زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش
غافلان نام نهادند نسیم سحرش
چون پسندم که نشیدند مگسی بر شکرش؟
زیر آن بار گران سنگ شکستم کمرش
مدعی بین که خدا عقل نداد این قدرش
بگذارید که می خواهم ازین زارترش
که برآورده به داغ دل خونین جگرش
میل هم صحبتی مردم صاحب نظرش
غزل شمارهٔ ۱۹۹
او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش
ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش
مردم از شوق، خدایا برسان زودترش
کاش می بود من دل شده را بال و پرش!
کاش فردا به سر خاک من افتد گذرش!
زود باشد که بیایی و نیابی اثرش
غزل شمارهٔ ۲۰۰
کی توان دیدن به روز جنگ غرق آهنش؟
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
غالباً موج همان آب ست شکل جوشنش
چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
کاشکی بودی هلالی نیز لعل توسنش!
غزل شمارهٔ ۲۱۹
نه طبیبی که کند چارهٔ بیماری دل
یارب آزاد نگردد ز گرفتاری دل!
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل
حال خون خوردن من بین و جگرخواری دل
که در آن کوی نگنجید ز بسیاری دل
که درین راه ثواب ست مددگاری دل
آید از تربت من بوی وفاداری دل
آه! تا جند توان کرد جفاگاری دل؟
غزل شمارهٔ ۲۲۰
آن به که می کشم دو سه روزی به روی گل
کز دیدنش نکند کسی آرزوی گل
بس دلکش ست گشت گلستان به بوی گل
من سوی او نظر فگنم، او به سوی گل
از جست و جوی لاله و از گفت و گوی گل
غزل شمارهٔ ۲۲۱
هر یک الم نشانهٔ چندین هزار غم
فریاد ازین عقوبت و عمر کم!
روزی که عاشقی به وجود آمد از عدم
من چون زیم که عاشقم و دردمند هم
اینک به باد می رود آن دم به دم
خواهم درون جان کنمت فرق تا قدم
خواهم که سوی او گذری از ره کرم
غزل شمارهٔ ۲۲۲
دیگری گرینده باشد، من سگ کوی توام
سال ها شد، جان من، کز جان دعاگوی توام
ترک خوی خود مکن، من کشتهٔ خوی توام
زان که من در آرزوی سرو دل جوی توام
پا کشیدن چون توان چون دل کشد سوی توام
تا قیامت شرمسار دست و بازوی توام
غزل شمارهٔ ۲۲۳
چنان که هجر تو می خواست، آن چنان شده ام
به جستجوی تو آوارهٔ جهان شده ام
که من به کوی کسی خاک آستان شده ام
غمی که از تو رسیده است شادمان شده ام
که ناوک غم و اندوه را نشان شده ام
غزل شمارهٔ ۲۲۴
گریان در اشتیاق وصال تو بوده ام
هر جا که بوده ام به خیال تو بوده ام
در حسرت جواب و سوال تو بوده ام
آن جا به یاد عارض و خال تو بوده ام
در آرزوی تازه نهال تو بوده ام
مشتاق آفتاب جمال تو بوده ام
غزل شمارهٔ ۲۲۵
تو شمع بزم کسانی و من در آتش و آبم
تو راحت دگران شو، که من برای عذابم
مرا مسوز، که من خود بر آتش تو کبابم
بیا و قتل کن ایدون، که مسحق عتابم
سخن به عرض رسید و در انتظار جوابم
اگر تو روی بتابی، من از تو روی نتابم
به کوی دوست، هلالی، ببین که در چه حسابم؟
غزل شمارهٔ ۲۴۳
وگر رانی برونم چون سگ بر آستان باشم
به هر نوعی که می خواهی بگو تا آن چنان باشم
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
اجازت ده که شب ها گرد کویت پاسبان باشم
چه باشد غم برآید من زمانی شادمان باشم
بنه پای در رکاب ای عمر تا من در عنان باشم
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
غزل شمارهٔ ۲۴۴
به صبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
اسیر زلف تو گردم غلام خال تو باشم
که در مطالعهٔ صفحهٔ جمال تو باشم
چه سربلندی از این به که پایمال تو باشم
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم
غزل شمارهٔ ۲۴۵
در خاک شوم خاک سر کوی تو باشم
در سایه سرو قد دلجوی تو باشم
تا من نتوانم که به پهلوی تو باشم
من موی شوم در خم گیسوی تو باشم
خواهم همه تن سر شوم و گوی تو باشم
معذورم اگر شیفتهٔ روی تو باشم
می خواست که من مایل ابروی تو باشم
غزل شمارهٔ ۲۴۶
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
به گوشه ای بنشینم به گفتگوی تو باشم
نشسته با دل آسوده رو به روی تو باشم
به هر کجا که روم روی دل به سوی تو باشم
غزل شمارهٔ ۲۴۷
گفت قطعاً هم مبین سوی دگر، گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می نگر گفتم به چشم
گفت راه عشق ما می رو به سر گفتم به چشم
سوی ما هر دم نیندازد نظر گفتم به چشم
تا نگردد گوش مردم با خبر گفتم به چشم
برفشان آبی به خاک رهگذر گفتم به چشم
گریه ها می کن به صد خون جگر گفتم به چشم
گفت می خواهم جز این جای دگر گفتم گفتم به چشم
تا سحرگاهان ستاره می شمر گفتم به چشم
غزل شمارهٔ ۲۴۸
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
دل نخواهد که دگر بادهٔ دلخواه کشم
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم
تا به کی محنت سی روزهٔ این ماه کشم
غزل شمارهٔ ۲۴۹
سروی بنشانید روان بر سر خاکم
باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم
نه بر سر گورم قدم از ناز که خاکم
غزل شمارهٔ ۲۵۰
تا لاله مگر روزی سر برزند از خاکم
زان واقعه خوشحالم زین واسطه غمناکم
قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱
وین حلقهٔ فیروزهٔ گردون صدف ماست
خواری رسد و آن به حقیقت شرف ماست
ایشان همه نیکند و بدی از طرف ماست
قطعهٔ شمارهٔ ۲
فکر نابود و بود چندین چیست؟
ور بود شاد نیز نتوان زیست
و آنچه در دست ماست روزی کیست؟
قطعهٔ شمارهٔ ۳
که ز من لحظه لحظه برگردد
او به کام کس دگر گردد
باده خونابهٔ جگر گردد
سبزه در حال نیشتر گردد
نتواند ازین بتر گردد
قطعهٔ شمارهٔ ۴
که به شب خانهٔ فولاد نشیمن دارد
سیم گون ست ولی جامه ز آهن دارد
که ازو خانهٔ ما زینت گلشن دارد
در درون ست و برون را همه روشن دارد
گاهی از باد صبا چاک به دامن دارد
که غم سوختن و کشتن و مردن دارد
تاب آتشکده و تابش گلشن دارد
که دل روشن او حکم دل من دارد
قطعهٔ شمارهٔ ۵
هوس کند که دگر باره بیشتر سوزد
که شعله ای چو بیابان رسد دگر سوزد
قطعهٔ شمارهٔ ۶
که تیغ سیاست به کینت کشد
قضا و قدر زیر زینت کشد
عجل عاقبت بر زمینت کشد
قطعهٔ شمارهٔ ۷
مونس جان من آن دلبر خونین جگران
گفتم ای چشم و چراغ همه صاحب نظران
دیده در خواب شد امشب به جمالت نگران
بسته ای چشم خود امشب ز خیال دگران
قطعهٔ شمارهٔ ۸
کسی که خاک درش نیست خاک بر سر او
بدین حدیث لب روح پرور او
عجب خجسته حدیثی ست! من سگ در او
قطعهٔ شمارهٔ ۹
حرفی از باب رحمتی طلبی
«سبقت رحمتی علی غضبی»
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰
بلند مرتبه گردی، فلک مقام شوی
گرت هواست که منظور خاص و عام شوی
چو ماه نو، کم خود گیر، تا تمام شوی
رباعی شمارهٔ ۱۳
صد حسن و ملاحت به هم آمیخته اند
در قالب آرزوی ما ریخته اند
رباعی شمارهٔ ۱۴
از دردی درد تلخ کامش کردند
جمع آمده بود، عشق نامش کردند
رباعی شمارهٔ ۱۵
با محنت و درد هم نشین خواهد بود
تا بود چنان بود و چنین خواهد بود
رباعی شمارهٔ ۱۶
بر بسته و خوش نهاده در پیش نظر
بر بسته دگر باشد و خود رسته دگر
رباعی شمارهٔ ۱۷
بهر دل خسته چاره ساز آمد باز
صد شکر که عمر رفته باز آمد
رباعی شمارهٔ ۱۸
در گفت و شنید خاص و عامیم هنوز
صد بار بسوختیم و خامیم هنوز
رباعی شمارهٔ ۱۹
وز زندگی خود انفعالی که مپرس
دور از تو افتاده ام به حالی که مپرس
رباعی شمارهٔ ۲۰
وین شعلهٔ آهِ آتش افروز فراق
این روز قیامت ست یا روز فراق
رباعی شمارهٔ ۲۱
بدحالی عاشقان بود در همه حال
ور هجر بود تمام رنجست و ملال
رباعی شمارهٔ ۲۲
یا از کف خوبان شکرخند خوردم
حاشا که به جای باده سوگند خورم
رباعی شمارهٔ ۲۳
وز زندگی خویش به جانم چه کنم؟
لیکن من بیچاره ندانم، چه کنم؟
رباعی شمارهٔ ۲۴
نی عیش و تنعم جهان می خواهم
آنی که رضای توست آن می خواهم
رباعی شمارهٔ ۲۵
صد دل شده عشق باز خواهد بودن
از جانب ما نیاز خواهد بودن
رباعی شمارهٔ ۲۶
عاشق شده ام، مرا گذارید به من
من دانم و دل، شما چه دارید به من؟
رباعی شمارهٔ ۲۷
تا پاک کند اشک ز چشم تر من
آن نیز روان می گذرد از سر من
رباعی شمارهٔ ۲۸
مسکین من و دیگر دل بی حاصل من
مسکین تو مسکین من و مسکین دل من
رباعی شمارهٔ ۲۹
وصل تو حیات خویش داند دل من
زنهار چنان مرو که ماند دل من
رباعی شمارهٔ ۳۰
از هرچه گمان برند افزون ست این
کز دایرهٔ خیال بیرون ست این
رباعی شمارهٔ ۳۱
این ست طریق بنده پروردن تو؟
خون من بی گناه در گردن تو
رباعی شمارهٔ ۳۲
کارم ز غم فراق مشکل بودی
ای کاش که دیده نیز با دل بودی
رباعی شمارهٔ ۳۳
گه بر سر بیداد من مهجوری
بر عاشق خود هرچه کنی معذوری
رباعی شمارهٔ ۳۴
سیم از پولاد رنجه کردن تا کی؟
جان را به اجل شکنجه کردن تا کی؟
رباعی شمارهٔ ۳۵
از رشک مرا خراب و مدهوش کنی
بخش ۱۰ - آغاز قصهٔ
این چنین می کند بیان سخن
راست کیشی، محبت اندیشی
لیک در قید عشق افتاده
محنت عاشقی کشیده بسی
رگ برو همچو عشق پیچان بود
کار فرهاد کرده و مجنون
عشق می گفت در محل سلام
بر خلاف طریق و عادت خویش
در سراپردهٔ سرور افتاد
نی به جان آتش فراقی داشت
جانش آسوده از بلای رقیب
بود در کنج عافیت خرسند
بود در خاطرش محبت عشق
محنت او محبت انگیزست
که دگربار اگر شود عاشق
که به قامت قیامتی باشد
باشد او را کمال سیرت خوب
نه ز عین ستم جفاکاری
می زد از شوق هر طرف گامی
که نشان از بهشت داد او را
لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل
ظاهر از حلقه ای سنبل او
گو چه حالیست در چنین باغی؟
علم سبز در هوا کرده
نصف نارنج داشت در کف دست
پیرهن کرده از نشاط قبا
شکل دندانه بر لبش دندان
برتر از اسمان به روی زمین
بود چون سایه پست در بر او
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
بود گسترده صد هزار بساط
میل درویش سوی منظر شد
در و دیوار آن عبیرسرشت
بوستانی درو گلستان ها
سالشان کم، جمالشان به کنال
سر «نون و القلم» بیان کرده
از «الف، لام و میم«داده نشان
خواند «الحمد» از سر اخلاص
ملک اقلیم حسن را شاهی
طرفه تر آن که «شاه» داشت لقب
هر قدم عالمی به هم می زد
خانهٔ مردمان تبه می کرد
سرمه بی قدر همچو خاک سیاه
همچو زهر آب داده پیکان ها
کاکلی بر قفا فگنده چو میم
شکر امیخته تبسم او
دو پر زاغ بود بر سر سرو
موج آن سیم غبغب او
جز سخن در میانه هیچ نبود
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
آن خیال محال خواهد بود
او روان حل مشکلش کردی
خرده دانی و نکته پردازی
ماند در حسرت شمایل او
حیرتی آن چنان که می دانی
لب بجنبان تمام گوش مباش
بکن از من سوال آن مشکل
آن که هم جفت باشد و هم طاق؟
کج تصور مکن که گفتم راست
لیک طاقند در نکویی خویش
شاه را صدهزار تحسینست
خوانده ای این چنین سوال و جواب؟
پیش کس نگذرانده ام ورقی
غیر خواندن مراد نیست مرا
بی سوادیش عین روسیهیست
دیده را بی سوادی نوری نیست
الف و با نوشت و داد برو
گفت این بار کار من بد شد
که درین عاشقی نخواهم زیست
عشق عاشق یکی هزار شود
در ره عشق رهنمونی بود
سر تعظیم پیش یار نهاد
سوی مکتب رود چو اول بار
که کند اوستاد را شاگرد
بشکند تخته بر سر استاد
لیک پنهان به یار می نگریست
بخش ۱۷ - خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافرکیش بداندیش
گفتگو شد میانهٔ اطفال
این سخن را به یکدگر گفتند
همچو طفلان اشک پرده درند
راز او را به غیر گوید باز
این صدا در میان عام افتاد
عیب جو را بهانه پیدا شد
به ملامت علامتش کردند
عاشقی کوچهٔ سلامت نیست
وز غم عافیت سلامت باد
بخش ۱۸ - راندن کوئوال گدا را از مکتب به رقابت خود
که به دنبال او رقیبی نیست
در برابر رقیب می گویند
از بلای رقیب جان نبرد
یک ز انصاف بی نصیبی بود
کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر
خنده هرگز ندیده رویش را
شکل کژدم گرفته انگشتش
مشت کژدم در آستین دارد
میر بازار بود و شحنهٔ شهر
اختیار تمام بود او را
مدعی صاحب اختیار مباد
گشت واقف ز قصه درویش
تا ازان آستانش ساخت جدا
مدتی می نشست بر سر راه
سعی درویش جمله ضایع شد
که رود شب به کوی دوست گهی
که رود به کوی او شبگیر
شب تاریک دل فروز افتاد
یکی از پرده های غیب شب ست
در سیاهی نماید آب حیات
مصطفی آن چه یافت در شب یافت
بخش ۱۹ - رفتن گدا به شب بر در شاه زاده
رو به شاه جهان پناه آورد
دل مجروح و دیدهٔ نمناک
از دل دردناک می نالید
تا از آن آه سوختی دل سنگ
با دل از کینه طبل جنگ زدی
آستان را ز بوسه فرسودی
سگ این کوی آهوی حرم ست
پای او بر سرم شرف دارد
سگ نگویم پلنگ تیزتگی
خواب مردم ز پاسبانی او
در وفا بهتر از همه یاران
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
تو سگ کوی یار و من سگ تو
سرخ همچون گلست و تیز چو خار
گل سرخ آن کف حتا بسته
در نگین تو جمله روی زمین
خود قناعت به استخوان کردی
که مرا می کشد به هر بابی
از تو شب تا به روز بر حذرند
وز دل خون چکان کبابش داد
بخش ۲۸ - جواب دادن کمان به تیر و صلح کردن
بر دلش زخم ها رسید از تیر
بگذر از طعن گوشه گیری من
بشکنی زود و گوشه گیر شوی
به پر دیگران مپر چندین
کارفرما منم، تو کارکنی
اره بر سر کشده اند تو را
همه را نیش می زنی از دم
میزنی نیش و تیز می گذری
باز کج رفتی و خطا کردی
که بگیرند و دورت اندازند
تو چرا می شوی ز من در تاب؟
صلح کرد وز جنگ تافت عنان
به هم از روی مهر پیوستند
بدتر از جنگ کار دیگر نیست
زان جهت گفته اند صلح و صلاح
بخش ۲۹ - واقف شدن مردم از عشق بازی و دلداری درویش و بهانه ساختن رقیب شکار را به جهت جدایی آن ها
سوی درویش جلوه کرد به ناز
ره به فکر و خیال او بردند
وز سر طعنه گفتگو کردند
پادشه را خود از گدا عارست
الله! الله! کجاست تا به کجا؟
بلکه او مدعی ست، عاشق نیست
در معنی در این سخن سفتند
کس ندیدست بلکه نشنیده
همه کس را گدای خود سازد
طبع ناساز او مخالف شد
چون خم باده در خروش آمد
بهر خود فتنه ای برانگیزم
رخ ز من تا به حشر می تابد
ور نگویم دلمبه جان آید
شاه را از گدا جدا فگنم
بخش ۳۰ - حیله کردن رقیب و خبردار نمودن شاه گدا را
باز شه را هوای جولان شد
شد مشرف به هم زبانی او
معتدل شد برای لیل و نهار
موسم باغ و وقت بستان شد
عالم پیر شد جوان امروز
باز آبی به روی کار آمد
از سر کوه سرنگون شده است
بر زمین پا نمی رسد ز نشاط
شد مرصع پیالهٔ لاله
آشیان کرده زاغ و بیضهٔ زاغ
همچو مستان پیاله ها خورده
عزم صحرا و لاله زار کنیم
چشم مست غزاله را بینیم
آهوی مست را کباب کنیم
شاه فرخ به طالعی فیروز
گه خورد باده گه شکار کند
عالمی را هلاک از جولان کرد
به هوادار خویش مهر نمود
شاه هم میل بازگشتن کرد
که خبردارش از شکار کنم
جانب او تگاوری انداخت
گشت آگه ز حسن تدبیرش
معنی این خدنگ کاری چیست
باز شد شاه را هوای شکار
سر به صحرا نهاد و مجنون شد
رفت و با آهوان گرفت قرار
بخش ۳۹ - رفتن شاه پیش گدا و بشارت تخت نشینی
شاه اندیشهٔ شکاری کرد
باز گویی به شاخ سرو نشست
گفت کین مرغ آسمان پرداز
لیک بر دست من نوآموزست
می رود تا به آسمان بلند
بر سر دست من نیاید باز
همره او نرفت و بر گردید
دُر یک دانه سوی دریا شد
گفت با خاطر خیال اندیش
خسرو عالم عدم گردد
صاحب ملک و جاه خواهد بود؟
آهی از دل کشید و گفتا شاه
بهر شاه این خجسته فالی بود
سرور کشور و سپاه شوم
پس شه کشور و سپاه منم
جست از جای خویش و آمد پیش
اینک اینجاست آن که می جویی
ساخت مهراب نعل مرکب را
کم مبادا ز گردش مه و سال
بست خود را چو صید بر فتراک
چون گرفتم زهی سعادت من!
دست برد و عنان شاه گرفت
خواهمش طوق کردن در گردن
کرد بنیاد گفتگوی نیاز
ما مرادم مکن، مرادم ده
یا بکش خنجر و هلاکم کن
من جفا دیده و وفا دگران
تا به کی جان دیگران باشی؟
هر زما حسرت دگر بردن
با حریفان به عیش کوشیدن
عسرت ما و عشرت دگران؟
دولت حسن هم نخواهد ماند
غیر نامی ز لیلی و مجنون
کو نشانی ز خسرو شیرین؟
مصریان را به جز تاسف نیست
که کجا رفت دور خوبی گل؟
رفت چون غنچه در تبسم و گفت
حکم او لایزال و لم یزل ست
وز مخالف کنار گیرد تخت
بر سر تخت ارجمن شوم
سحر و شام و هفته و مه وسال
اینک این خاتم شهنشاهی
حکم او هیچ جا مسلم نیست
دل و دینش ز دست برد و برفت
دید در دست خویش خاتم شاه
که جهانش به زیر فرمان ست
همه روی زمین به دست افتد
شکل دور نگسن چو چشمهٔ میم
تا گدا این دو حرف یافت جم ست
گر زنم بوسه جای آن دازد
که به لب مهر داشت از خاتم
کامران شد ز بی نوایی خویش
راست گویم ز هرچه خواهی به
بخش ۴۵ - بر تخت نشستن شاه و توفیهٔ عهد با درویش
همه عالم به دور وی خوش بود
هیچ خاطر به زیر باری نه
جان ظالم ز غصه فرسوده
فتنه چون بخت عاشقان در خواب
خلق را هیچ احتیاج نبود
غیر سودای زلف یار نداشت
در کشاکش نبود غیر کمان
مگر آن کس که بود عاشق زار
چون شدندی ز حال او آگاه
منعم دهر ساختی او را
بر رعیت رعایتی که مپرس
که بود گوهرش چنین خلفی
که نهالی ازو به بار آید
بخش ۴۶ - آمدن گدا به دربار شاه
خبر آمد به عاشق درویش
قدم اندر حریم شاه نهاد
شاه با من کند به وعده وفا
در بغل کرده بود آن درویش
محرمی رفت و نزد شاهش برد
آفرین کرد محرم خود را
خاتم آرنده را درون بطلب
جان شد از قالب رقیب جدا
در لباس نیاز و خلعت ناز
که گه خنده خوش بود سخنان
وز شکرخنده نوش جانش ساخت
گوش بر گفتگوی او می داشت
عاشق لطف خویش ساخت بسی
که به کف دامن وصال افتاد
هر زمان حالتی دگرگون ست
بازش از داغ هجر بگدازد
اگر امروز هست فردا نیست
مجموعه اشعار هلالی جغتایی
هلالی جغتایی
حق انتشار الکترونیک برای فیدیبو محفوظ است
غزل شمارهٔ ۸
دشمن جانی و از جان دوست تر دارم تو را
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را
این سزای من که با خود دوست می دارم تو را
غزل شمارهٔ ۹
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم تو را
تو زیر پا بینی و من بالای سر بینم تو را
تسکین نیابد، جان من، صد بار اگر بینم تو را
تا چشم خود بگشایم و بار دگر بینم تو را
من هم به جان در خدمتم، گر یک نظر بینم تو را
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
یا رب! که ای چرخ فلک، زیر و زبر بینم تو را
غزل شمارهٔ ۱۰
خواهم از جان خوش تری باشد، که آن گویم تو را
هم تو خود فرما که: چونی، تا چنان گویم تو را
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم تو را
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم تو را
مشکلی دارم، نمی دانم چه سان گویم تو را؟
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم تو را
غزل شمارهٔ ۱۱
گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را
چند پوشم سینهٔ ریش و دل افگار را؟
مرهمی نه، کز دلم بیرون برد آزار را
چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را
آرزوی صحت از دل کی رود بیمار را؟
صبر اندک را بگویم، یا غم بسیار را؟
غزل شمارهٔ ۱۲
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را
دیدهٔ پاک من اولیست تماشایش را
این چه ناز است؟ بنازم قد و بالایش را
تا در آغوئش کشم قامت رعنایش را
هر دم از خون دل آغشته مکن جایش را
که به هم بر نزند حسن تو سودایش را
کاش، گویی که: برآرند تمنایش را
غزل شمارهٔ ۱۳
ور نه، از جانم برون کن ارزوی خویش را
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
همره باد صبا بفرست بوی خویش را
هیچ تاثیری ندیدم گفتگوی خویش را
غزل شمارهٔ ۱۴
عکس رویش چشمهٔ خورشید سازد جام را
نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
تا نبینم فتنه های گردش ایام را
کو حریفی، تا به ساقی گوید این پیغام را؟
غزل شمارهٔ ۱۵
وه! که هجران می کشد امروز یا فردا مرا
می روم، شاید که بگشاید دل از صحرا مرا
یار را این جا رساند، یا برد آن جا مرا
چند سازی در میان مردمان رسوا مرا؟
مایهٔ بازار رسواییست این سودا مرا
آری، آری، می کشد آن ناز و استغنا مرا
غزل شمارهٔ ۱۶
با تو چندان محبتست مرا
بنگر کین چه حسرتست مرا
در جمال تو حیرتست مرا
با رقیبان چه نسبتست مرا؟
این نه خواریست، عزتست مرا
غزل شمارهٔ ۱۷
من خود نمی روم دگری می کشد مرا
دیگر به جای پرخطری می کشد مرا
خاطر به لعب عشوه گری می کشد مرا
در دیده تیزی نظر می کشد مرا
بیخود به خاک رهگذری می کشد مرا
امداد دوست هم قدری می کشد مرا
غزل شمارهٔ ۱۸
بندهٔ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟
بعد از این بر گریهٔ خود خنده می آید مرا
لیک من دیوانه ام، زنجیر می باید مرا
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا
جان غم فرسوده من چند از غم بفرساید مرا؟
غزل شمارهٔ ۱۹
ای من سگت، به سوی خود آواز کن مرا
بهر خدا، که هم دم و همراز کن مرا
لطفی کن و زنده ز اعجاز کن مرا
تیغی بگیر و از سر خود باز کن مرا
در پای خویش مست سر انداز کن مرا
یهنی که: نیم کشتهٔ آن ناز کن مرا
وز جان هلاک غمزهٔ غماز کن مرا
غزل شمارهٔ ۲۰
عشق تو ره نمود به کوی جنون مرا
در آب و آتش است درون و برون مرا
تا بر مراد خویش ببیند کنون مرا
آخر فگند عشق تو در خاک و خون مرا
خواهد فسانه ساختن از یک فسون مرا
غزل شمارهٔ ۲۱
گر او نکشت می کشد این آرزو مرا
ای وای! گر فلک نرساند به او مرا
آسودگی مباد ازین جستجو مرا
عاشق مگوی، هرچه توانی بگو مرا
رسوای خلق می کند این آبرو مرا
غزل شمارهٔ ۲۲
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گریبان را
چرا دشوار باید کرد بر من کار آسان را؟
که بی ظلمت صفای دیگرست اب حیوان را
عجب جمعیتی روزی شد این جمع پریشان را!
که در یک لحظه میریزند خون صد مسلمان را
برو، مگذار دیگر مرهم و بگذار پیکان را
سخن بشنو و گرنه بر سر دل می کنی جان را
غزل شمارهٔ ۲۳
به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟
که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را
که همچون من بود سرگشته بسیار این بیابان را
به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را
معاذالله از آن ساعت که بینم روی هجران را
غزل شمارهٔ ۲۴
که یاران در چنین روزی به کار آیند یاران را
که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
دریغا! تازه خواهد کرد داغ دل فگاران را
خداوندا، به امیدی رسان امیدواران را
که در خون جگر چون لاله بینی داغ داران را
که از باغ تو بویی بس بود چون من هزاران را
به خون این چنین صیدی چه حاجت شهسواران را؟
غزل شمارهٔ ۲۵
هرچه گویم به از آن است، چه گویم او را؟
کاشکی خوی نکو دهد آن بدخو را
بهر آزادی سگی رنجه کند بازو را
پند بشنو، به سگان رام مکن آهو را
شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را
که بسی معتقدم این صفت نیکو را
غزل شمارهٔ ۳۲
که از جفای تو بیشست با تو یاری ما
گلی نرست ز باغ امید واری ما
ز عزت دگران بهترست خواری ما
که با تو می کند اظهار خاکساری ما
فلک به ناله در آید ز آه و زاری ما
غزل شمارهٔ ۳۳
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! این چنین شب ها
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها
که روز تیره را خورشید می باید نه کوکب ها
که در فریاد می بینیم طفلان را به مکتب ها
بگردانند مذهب ها، بیاموزند مشرب ها
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
غزل شمارهٔ ۳۴
وز آرزوی هر گلی در سینه دارم خارها
از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها
خوبند خوبان دگر، اما نه این مقدارها
سرو از خجالت ساخته جا در پس دیوارها
تو یوسف و سودای تو سود همه بازارها
من تازه کار افتاده ام، کار منست این کارها
هر بار پیش روی تو خواهم که میرم بارها
صد نالهٔ زار آمده، از هر رگم چون تارها
تا من به کام خویشتن بینم در آن رخسارها
کز نام و ناموس جهان، دارد هلالی عارها
غزل شمارهٔ ۳۵
ندانم تا چه گل ها بشکفد آخر از این گل ها؟
زهی داغی که تا روز قیامت ماند بر دل ها!
غم هجران بود مشکل ترین جمله مشکل ها
چرا کز منزل مقصود بر بستیم محمل ها
که عمر نوح اگر یابم نبینم روی ساحل ها
چرا پروانه باید شد برای شمع محفل ها؟
«الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها»
غزل شمارهٔ ۵۷
از روز من مپرس که آن خود قیامت ست
ما دل شکسته ایم و ز هر سو ملامت ست
وین سربلندی از قد آن سروقامت ست
این هم که رفت و باز نیامد کرامت ست
او را درین طریق عجب استقامت ست!
غزل شمارهٔ ۵۸
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
شادی آن کس که روز عید پهلوی توست
من ز کویت چون روم؟ چون عیدگاهم کوی توست
بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی توست
بر دل و بر سینهٔ منّت ابروی توست
میل من از جملهٔ خوبان عالم سوی توست
شاد کن مسکین هلالی را که او هندوی توست
غزل شمارهٔ ۵۹
دل از کجا؟ که در این خانه آتش افتادست
چه خوش غمی ست که ما را به او خوش افتادست
شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست
که این صحیفه به غایت منقّش افتادست
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست
که روی خوب تو در جلوه مه وش افتادست
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
تا ببینند که ما را چه خدایی بودست
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
کین عجب سوختهٔ بی سر و پایی بودست!
غزل شمارهٔ ۶۰
گرچه جفایت خوش ست لیک وفا خوش ترست
کوی چو گلزار تو از همه جا خوش ترست
دیدن روی رقیب از همه ناخوش ترست
صنعت خود را مبین، صنع خدا خوش ترست
زان که چو من عاشقی بی سر و پا خوش ترست
کز ورع و زهد تو شیوهٔ ما خوش ترست
غزل شمارهٔ ۶۹
ما را خیال توست تو را در خیال چیست؟
چون قوت جواب ندارم سوال چیست؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
در حیرتم که فایدهٔ قیل و قال چیست؟
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
غزل شمارهٔ ۷۰
تا دل خود را دمی خالی کند خون می گریست
چشم من آن گریه را می دید و افزون می گریست
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون می گریست
از غم من کوه می نالید و هامون می گریست
غالباً امشب ز درد عشق گردون می گریست
این نشانی هاست که امشب چشم من خون می گریست
در درون پیش تو می خندید و بیرون می گریست
غزل شمارهٔ ۷۱
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
کین گفتگو که می گذرد داستان کیست؟
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
غزل شمارهٔ ۷۲
این ست قول من که شنیدی سخن یکی ست
کس پی نمی برد که درین پیرهن یکی ست
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکی ست
ایشان چو انجم ند و ماه انجمن یکی ست
خسرو هزار و خسرو لشکرشکن یکی ست
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکی ست
طوطی درین دیار چرا با ذغن یکی ست؟
غزل شمارهٔ ۷۳
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالی ست!
ما غریبیم و تو بی رحم، غریب احوالی ست!
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالی ست
شکرستان تو را طوطی فارغ بالی ست
این نه تندی ست که در کشتن من اهمالی ست
این سعادت عجب ست! این چه مبارک فالی ست!
کوکب طالع او را نظر اقبالی ست
غزل شمارهٔ ۷۴
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست
قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
کی گذاریم که آن داغ کم از مرهم نیست
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست
که سر روضهٔ او جای دل خرم نیست
غزل شمارهٔ ۷۵
کدام فتنه که در جلوه های ناز تو نیست؟
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
غزل شمارهٔ ۸۲
چه ستم ها که ندیم به امید کرمت
حشمت و خیل بتان درخور خیل و حشمت
می کنم شکر و ندارم گله از بیش و کمت
دست او گیر که افتاده به دریای غمت
آفرین بر تو و بر خامهٔ مشکین رقمت!
گر چه صد ره ببریدیم زبان قلمت
غزل شمارهٔ ۸۳
مشکل که ازین کوی برم جان به سلامت
نی رای سفر کردن و نی روی اقامت
توفان بلا دارم و دریای ملامت
آن کس که به فریاد بود زان قد و قامت
امروز تو کم نیست و فردای قیامت
جان می دهد اینک به صد اندوه و ندامت
غزل شمارهٔ ۸۴
جانم فدای دیدن و نادیده کردنت
برخیزم و چو ذره در آیم ز روزنت
دارم هنوز دوست تر از چشم روشنت
دست من ست و حلقهٔ فتراک توسنت
یا خون ماست آن که گرفت ست دامنت؟
خوش آن که دست خویش در آرم به گردنت
کان ماه با تو دوست شد و مرد دشمنت
غزل شمارهٔ ۸۵
هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
تا توانم نروم جای دگر از کویت
بر سر من سایه کند سرو قد دل جویت
که ز کشتن بتر است این که نبینم رویت
آه! بنگر که چه ها می کشم از هر مویت
تا نشستن نتواند دگری پهلویت
از هلالی چه عجب میل خم ابرویت؟
غزل شمارهٔ ۸۶
سر صد همچو من بادا فدای هر سر مویت
بدین تقریب خود را خواهم افگندن به پهلویت
ز غم های جهان آزادم ای من بندهٔ رویت
خجل شد آن یک از رنگ تو و آن دگر از بویت
که می خواهم نگردد پایمال من سر کویت
که میل سجده دارم پیش محراب دو ابرویت
ولی ترسم که آزاری رسد بر دست و بازویت
غزل شمارهٔ ۸۷
تغافل کن زمانی تا ببینم یک زمان رویت
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
ترحم کن که دیگر نیست تاب تندی از خویت
کرم ها می کنی، صد آفرین بر دست و بازویت
رقیب اندر میان آید که دور افتم ز پهلویت
بیا ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
سرش در سجده بودی تا قیامت پیش ابرویت
غزل شمارهٔ ۱۰۸
آری، این نخلی که من دارم همین بار آورد
گریهٔ من سنگ را در نالهٔ زار آورد
نوحه ای کز درد خیزد گریه بسیار آورد
بر دل آن مرحم شود داغی که آزار آورد
زود باشد کز خجالت رو به دیوار آورد
هر دم این دیوانه را سودا به بازار آورد
هر زمان صد گوهر از چشم گهربار آورد
غزل شمارهٔ ۱۰۹
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد
چاک ها در دل خونین جگری اندازد
باری از مرگ رقیبان خبری اندازد
دست در گردن زرین کمری اندازد
تا شود مست و به پای تو سری اندازد
غزل شمارهٔ ۱۱۰
گر به عاشق نکویی بکند بد باشد
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
حسن خلقی اگرش هست یکی صد باشد
این نه حرفی ست که بر وی قلم رد باشد
سبزه بینی که مرا بر سد مرقد باشد
گفت دیوانه همان به که مقید باشد
زان که این مرحله را محنت بی حد باشد
غزل شمارهٔ ۱۱۱
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
رحم ست بر آن کس که گرفتار نباشد
ویرانهٔ ما را در و دیوار نباشد
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
غزل شمارهٔ ۱۱۲
بیا ای بخت کاری کن که ما را کار پیدا شد
بلای عشق ناگه از در و دیوار پیدا شد
دلم زارست، ازان این ناله های زار پیدا شد
در آن منزل که روزی سایهٔ اغیار پیدا شد
مگر آن یوسف گم گشته در بازار پیدا شد؟
اجل پیش از تو بر بالین آن بیمار پیدا شد
که در هجرت هلالی را بلا بسیار پیدا شد
غزل شمارهٔ ۱۱۳
روی تو ماه بود و کنون آفتاب شد
غم خانه ای که داشتم، آن هم خراب شد
یا سینه سوخت، یا دل سوزان کباب شد
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد
خونی که بود در دل غم دیده آب شد
کس در میان ما نتواند حجاب شد
ناگه لب تو دید و خراب شراب شد
غزل شمارهٔ ۱۱۴
چون صبح داغ سینه ی من آفتاب شد
نظاره سیر مست گل ماه تاب شد
ما را دل شکسته پر از خوناب شد
غزل شمارهٔ ۱۱۵
از برای صحت من آمد و بیمار شد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
غزل شمارهٔ ۱۲۴
هر قدمی، که می نهی، آب حیات می چکد
حیف که آب زندگی در ظلمات می چکد
گریهٔ تلخ گر کنم آب نبات می چکد
همچو سرشک عارفان، در عرفات می چکد
غزل شمارهٔ ۱۲۵
شمع خورشید جمالش به نظر دیر آمد
وه! که قاصد نفرستاد و خبر دیر آمد
زانکه آن شاخ گل تازه و تر دیر آمد
کان نهال چمن حسن به بر دیر آمد
کامشب از غصه بمردیم و سحر دیر آمد
که چرا عمر من خسته به سر دیر آمد؟
غزل شمارهٔ ۱۲۶
این چه روزی ست که پیش من درویش آمد؟
عاقبت پیش من عاقبت اندیش آمد
که مرا تیر بلا بر جگر ریش آمد
که به ریش دلم از هر مژه صد نیش آمد
کمترین درد من از درد همه پیش آمد
وه! چه روسیهی ست این که مرا پیش آمد!
غزل شمارهٔ ۱۲۷
خدا را چارهٔ دل کن که این مسکین به جان آمد
که خواهد نوبهار حسن را روزی خزان آمد
به سوی عاشقان هم گاه گاهی می توان آمد
که ما را هرچه در دل بود او را بر زبان آمد
که بهر خاکساران آیتی از آسمان آمد
ببر این کوه محنت را که بر دل ها گران آمد
که از شهر عدم بی خود به صحرای جهان آمد
هلالی، نقد جان در آستین بر آستان آمد
غزل شمارهٔ ۱۲۸
این چه نخلی ست که دارد برگ جان پیوند؟
چاک ها در دلم از خنجر مژگان افگند
آه! از آن شوخ جفاپیشهٔ دشوارپسند!
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
ور تمنای میانت به خیالی خرسند
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
چاک زد سینه، به نوعی که دل از خود بر کند
غزل شمارهٔ ۱۲۹
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
کز من به تو ناگاه غباری برساند
بی غم نکند باور و بی درد نداند
از دیده به هر چشم زدن خون بچکاند
می خور، که تو را از غم عالم برهاند
خواهد که تو رت بیند و در دیده نشاند
کس بندهٔ خود را ز در خویش نراند
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند
غزل شمارهٔ ۱۳۰
قامتت آب حیاتی که روان ساخته اند
از سمن عارضش و از غنچه دهان ساخته اند؟
همه شیرین سخنان ورد زبان ساخته اند؟
فتنه هایی که نهان بود عیان ساخته اند
چون یقین نیست، ضرورت، به گمان ساخته اند
زان بلاها که در آن گوشه نهان ساخته اند
عاشقان را همه بی نام و نشان ساخته اند
غزل شمارهٔ ۱۳۱
بر وی از رشتهٔ جان پیرهنی ساخته اند
از گل و سبزه عجایب چمنی ساخته اند
بوالعجب سنگدل و سیم تنی ساخته اند
گوییا از گل و سنبل چمنی ساخته اند
بر گل از غنچهٔ خندان دهنی ساخته اند
مردم از بهر دل من سخنی ساخته اند
از من، این سنگ دلان، کوه کنی ساخته اند
که بهر خلوت از آن انجمنی ساخته اند
غزل شمارهٔ ۱۳۲
پری کجا روش آدمی گری داند؟
که آخر این همه شوخی و دلبری داند
که شاه مصلحت کار لشکری داند
که قدر گوهر سیراب گوهری داند
زهی سعادت! اگر بنده پروری داند
غزل شمارهٔ ۱۳۳
ز مستی یی که تو داری به جز خمار نماند
روان بگردد و زان گرد و هم غبار نماند
معین ست که این روز و روزگار نماند
غزل شمارهٔ ۱۳۴
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
که گردش به روی زمین هم نماند
که در خانه مردم نشین هم نماند
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
سهی قامت نازنین هم نماند
غزل شمارهٔ ۱۳۵
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
کز گل و آب این چنین شکل و شمایل ساختند
بر گرفتاران، به غایت، کار مشکل ساختند
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
همچو آن مرغی که او را نیم بسمل ساختند
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند
غزل شمارهٔ ۱۳۶
دوست را با من دل سوخته دشمن کردند
سوز پنهان مرا بر همه روشن کردند
که به آهنگ جفا سنگ به دامن کردند
هر که را هرچه نصیب ست معین کردند
غزل شمارهٔ ۱۳۷
دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشق ترند
آری، آری، این دو معنی عاشق یکدیگرند
نو عروسان چمن، صد جامه بر تن می درند
گوهر جان من و لعل تو از یک گوهرند
از سر جان بگذرند، اما ز جانان نگذرند
من نمی دانم مسلمانند یا خود کافرند؟
تن اگر بگداخت باکی نیست جان می پرورند
غزل شمارهٔ ۱۳۸
چون کسی بر جگر سوخته آبی نزند
خیمهٔ عشق چرا بر سر آبی نزند؟
تا دم از عشق تو هر خانه خرابی نزند
که خم زلف تو را بیند و تابی نزند
با حذر باش، که شمشیر عتابی نزند
غزل شمارهٔ ۱۳۹
هزار عاشق دل خسته را کباب کند
که در کرشمهٔ اول جهان خراب کند؟
به خاک من چو رسد روی در نقاب کند
اگر فرشتهٔ رحمت رسد عذاب کند؟
برای دیدن روی تو اضطراب کند
تو آفتی، نگذاری که فتنه خواب کند
نگویمش، که مبادا به آن حساب کند
اگر ز سایهٔ تو رو به آفتاب کند
غزل شمارهٔ ۱۵۷
مرا چون با تو کار افتاده است این ها چه کار آید؟
که جامی در میان آرند و سروی در کنار آید
وگر آید سیه روز و پریشان روزگار آید
مرا در پیش مردم گریهٔ بی اختیار آید
نمی گیرد قراری، تا دل من در قرار آید
مبادا کین بلا پیش من امیدوار آید
تو را از عشق او فخریت و او را از تو عار آید
غزل شمارهٔ ۱۵۸
شود رستخیز و بلایی برآید
که از هر زبانی دعایی برآید
چنان کن که کار گدایی برآید
اگر حاجت بی نوایی برآید؟
که از سینهٔ مبتلایی برآید؟
چه باشد که آواز پایی برآید؟
مگر آفتابی ز جایی برآید
غزل شمارهٔ ۱۵۹
بر آن در منتظر می باش، تا جانت برون آید
هنوز از سینهٔ من سوز هجرانت برون آید
زلال رحمت از چاه زنخوانت برون آید
خوش آن ماهی، که هر صبح از گریبانت برون آید
نمی خواهم که گردی هم ز میدانت برون آید
تو آن قوت کجا داری که افغانت برون آید؟
غزل شمارهٔ ۱۶۰
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می آید
که گر سازم بنای صبر بی بنیاد می آید
که هرگه داد خواهم بر سر بیداد می آید
کجا بی درد را از دردمندان یاد می آید؟
که از هر جانب آواز مبارک باد می آید
که هر کس می رود غمگین، همان دم شاد می آید
نمی آید ز خسرو آن چه از فریاد می آید
غزل شمارهٔ ۱۶۱
گر تو آیی به سرم عمر دگر می آید
ور بگریم ز درون خون جگر می آید
هر دم از دامن من تا به کمر می آید
جلوهٔ حسن تو در پیش نظر می آید
که چرا تیر تو اول به سپر می آید؟
سبزهٔ خط تو، هرچند که بر می آید
کین چه غوغاست که شب تا به سحر می آید؟
غزل شمارهٔ ۱۸۱
سینهٔ من چاک شد، چون دامن من چاک تر
زان که باشد دامانش از دیدهٔ من پاک تر
الله الله! برنخیزد سرو ازین چالاک تر
من خود اول خاک بودم، گشتم اکنون خاک تر
غزل شمارهٔ ۱۸۲
او را بهانه سازم و آن جا روم بار دگر
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
بگذار کر غم جان دهم در زیر دیوار دگر
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
دارم به پا خاری عجب، در پای دل خار دگر
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
اما نداری همچو او، یار وفادار دگر
غزل شمارهٔ ۱۸۳
من به جای دگر افتادم و دل جای دگر
که من امروز دگر دارم و فردای دگر
که به جز صبر نفرمود مداوای دگر
از نحیر نتوانم که نهم پای دگر
که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر
کاش! هر ذره شود خاک به صحرای دگر
دید چون زلف تو، افتاد به سودای دگر
غزل شمارهٔ ۱۸۴
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
گل رخ ما رنگ دیگر دارد و بوی دگر
حسن او را در نمی باید سر موی دگر
باک از آن دارم که گیرد غیر ازین خوی دگر
باشد آن بدخوی ما را هر سو دعاگوی دگر
کی به دامانش رسد گرد سر کوی دگر؟
رفت آرام و قرارش هر یکی سوی دگر
غزل شمارهٔ ۱۸۵
یعنی آوردم به خاک درگهت سوی نیاز
در نیاز ما نگر، چندین به خسن خود مناز
یا شبم کوتاه می بایست، یا عمرم دراز
یا نسیم روح پرور، یا سموم جان گداز
رو متاب، ای نازنین، از مردمان پاک باز
غزل شمارهٔ ۲۰۶
راستی هم یاد گیر از قامت دل جوی خویش
قبلهٔ ما روی تو ما را مران از کوی خویش
ما و غم های تو و سر بر سر زانوی خویش
من ز پهلوی تو در عیشم، تو از پهلوی خویش
بی جهت می نالد از ماه هلال ابروی خویش
غزل شمارهٔ ۲۰۷
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
گفت او را از بلای جاودان کردم خلاص
غزل شمارهٔ ۲۰۸
کاش اجل در رسد تا نشوم از جان خلاص!
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
هر که گرفتار توست کی شود آسان خلاص؟
شکر که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
زان که به دور توام از غم دوران خلاص
آن که شد از لطف او نوح ز طوفان خلاص
وای که مسکین نگشت هرگز از ایشان خلاص
غزل شمارهٔ ۲۰۹
همه سهل ست، همین صحبت یارست غرض
ور نه از گوشهٔ میخانه چه کارست غرض؟
گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
زین چمن جلوهٔ آن لاله عذارست غرض
غزل شمارهٔ ۲۱۰
یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط
تا روی ساده هست نیاید به کار خط
مجموعهٔ جمال تو را بر کنار خط؟
بر دفتر حیات کشد روزگار خط
در دور عارض تو گرفت اعتبار خط
یک بار هم به نام هلالی بیار خط
غزل شمارهٔ ۲۱۱
دشمن احباب گشتی، دوستداران را چه حظ؟
غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ؟
از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ؟
دردمندان را چه حاصل؟ بی قراران را چه حظ؟
از غبار انگیختن، یا رب سواران را چه حظ؟
ور نه زین گرد مذلت خاک ساران را چه حظ؟
از هلاک عندلیبان گلعذاران را چه حظ؟
غزل شمارهٔ ۲۳۱
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم
تا خیزم و گرد سر تو گردم
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم
این خود چه خیال ست که مهمان تو گردم؟
ترسم که هلاک از غم هجران تو گردم
ای کاش توانم سگ دربان تو گردم
تا جان بودم بندهٔ فرمان تو گردم
غزل شمارهٔ ۲۳۲
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
که من نشانهٔ غم های بی قیاس شدم
تو را شناختم، آنگه خداشناس شدم
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
من از برای تفاخر درین لباس شدم
غزل شمارهٔ ۲۳۳
می خرامیدی و من در قدمت می بودم
بیش از این کاش گرفتار غمت می بودم
همچنان کشتهٔ تیغ دو دمت می بودم
دست در سلسلهٔ خم به خمت می بودم
همچنان بندهٔ خیل و حشمت می بودم
عمرها طالب درد و المت می بودم
آرزومند جفا و ستمت می بودم
سال ها چشم به راه کرمت می بودم
غزل شمارهٔ ۲۳۴
از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم
که از تو بر دل پرخون چه داغ ها دارم؟
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
که آیم و به سگان در تو بسپارم
که در کمند بلای سیه گرفتارم
به باغ سنگ دلان تخم مهر می کارم
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
غزل شمارهٔ ۲۳۵
هر کجا ناخوشی یی هست به او خوش دارم
پاره سازم دل پرخون و بر آتش دارم
الله، الله! چه دل زار بلاکش دارم!
ورق چهره به خوناب منقش دارم
که دل آشفتهٔ آن زلف مشوش دارم
غزل شمارهٔ ۲۳۶
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
کس با من و من هم به کسی کار ندارم
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
بخش ۳ - مناجات
تیغ کین تیز می کند هر روز
در کبودی چرخ مهر نبود
ننگرد جانب من از سر ناز
پا نهد بر سرم ز راه جفا
ای کس بی کسان به دادم رس
دست من گیر تا خلاص شوم
رو به سوی تو آورم ز همه
به حقیقت رسان مجاز مرا
لعل ایشان در آتشم دارد
روز حشرم بدین گناه مسوز
ز آفتاب قیامتم مگداز
«و قنا ربنا عذاب النار»
بلکه دوزخ ز ننک من سوزد
که همین دارم از قلیل و کثیر
همرهم کن چراغ ایمان را
که ندانم که ان تویی یا من
در بیان سخن زبانم بخش
ساغرم را شراب جامی ده
حسن نظم مرا حسن گردان
تاب ده گوهر بیان مرا
به سلام نبی، علیه سلام
بخش ۴- در نعت سیدالمرسلین صلی الله علیه و سلم
مطَلب جز محمد عربی
بلکه مقصود آفرینش اوست
ماه تابان مشرق و مغرب
وز شرف سرور همه عالم
عرش و کرسی طفیل اوست همه
او محمد مقام او محمود
به یک انگشت قرص مه بشکافت
زان نیفتاد سایه اش بر خاک
سایهٔ او کجا فتد به زمین؟
واصلان را چه حاجت نامه؟
لوح تعلیم پس چرا خواند؟
گل پس از برگ و میوه بعد از گل
حلقهٔ لعل او به سنگ زدند
کی تواند فکند رخنه در آن؟
شب معراج را جمال الله
بخش ۷ - تعریف کلام فصیح و شعر
جوهر خنجر زبان سخنست
در معنی چگونه سفتی کس؟
راز گفتن کجا توانستی؟
آدمی نیز بی زبان بودی
دم عیسی گواه این سخنست
سخنی چند در میان گفته است
سخن از گنبد کبود آمد
آن فرود آمدی به جای سخن
بلکه جایش همیشه بر فلکست
که سخن از سخن برون آید
بلکه این کن دو حرف یک سخنست
به زبان قلم حکایت کن
ساخت لوح و قلم طفیل سخن
حقهٔ مشک را دهان بگشای
در سیاهی در آ که خضر رهی
به سخن در جهان علم شده ای
تو قلم نیستی که نی شکری
همه انگشت ها برابر نیست
این قلم زو تو راست یک کلمه
سوی ملک سخن قدم بردار
نکته دانان و خرده بینان را
رازدان نو کهن بودند
همچو دریا نثار در کردند
لطف جاوید یار ایشان باد
سیدالمرسلین علیه سلام
بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
ز آتش مهر دانه های سپند
قطره ها ریخت چشمه پیدا شد
ظلمت شب برفت نور آمد
روی بنمود چشمه حیوان
ناگه از خواب ناز سر برداشت
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم قبا چست کرد در بر خویش
چین کاکل فگند بر سر دوش
صد کمر بسته را شکست کمر
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
گهر افشان برای مقدم شاه
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
کرد بنیاد ناشکیبایی
مست بیخود شد و خراب افتاد
من چه گویم حال او چون شد
در دلش کار کرد زاری او
در چه اندیشه ای؟ خیال تو چیست؟
رفت آن گه به جای خود بنشست
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
جا گرفتند در مقابل هم
هر زمان سوی یکدگر دیده
بخش ۱۴ - در فسون سازی شه زاده به معلم به جهت دلداری درویش
مهر او در دلش اثر می کرد
گفت درویش پیش من خواند
ننویسد کس دگر ورقش
کنم انگشت او برون از مشت
تیغ من دست او قلم سازد
ساخت تقریب، نزد خویشش خواند
عاشق از شوق دست و پا گم کرد
که یکی بود پیش او کج و راست
نرم نرمک به او سبق می گفت
تا از او عالمی بیاساید
پادشاهان صورت و معنی
که بلای دلند، مسکین دل!
بی گنه خون عاشقان ریزند
بی سبب جان بی دلان سوزند
آفت عقل ها و ایمان ها
بخش ۲۳ - سر راه گرفتن رقیب درویش را
آمد و جا گرفت بر لب قصر
بر در و بام او نگه می کرد
ماند سر در هوا سحر تا شام
هیچ بر پشت پا نمی نگریست
خلق گفتندش آفتاب پرست
که رقیب آن شنید و به اوی گفت
قبلهٔ او جمال خورشیدست
کفر می ورزد و مسلمان نیست
به خدایی که هست بی مانند
همه ذرات کون عاشق اوست
غیر او هیچ آفتابی نیست
که به عالم خدپرست خود اوست
وز کف خصم در پناه افگند
باز جستندش در پی آزار
که: کجا رفت آفتاب پرست؟
تا زند بر گدای مسکین سنگ
بردی و خود به سویش افگندی
سنگ آن آستان بود یاری
عرصهٔ شهر گشت تنگ برو
کنج ویرانه ای گرفت و نشست
پیرهن چاک کرد بر تن خویش
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من
خواست ناخن زند به سینهٔ ریش
بلکه مویی ز سر نداشت خبر
گله از بخت خویشتن می کرد
بازم از آسمان زدی به زمین
هم در آن لحظه صد جفا کردی
بارک الله! وفا همین باشد
بخش ۲۴ - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او
نه پری دید مثل او نه ملک
چون همای ارجمند سایهٔ او
پیش او رفته طوق در گردن
زره زر به پایش افگنده
دم همه سوده و شده همه دم
بس که می زد به گرد گردون پر
اندک اندک ز راه دور افتاد
بر سر آن گدا فرود آمد
که به فرقش همای سایه فگند
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
بود چون مرغ بر سر مجنون
که چو پروانه بال او می سوخت
تا کند حسب حال خویش رقم
نامه بنویسد و روانه کند
شرح غم های اشتیاق نوشت
آتش اندر نی قلم می زد
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
پر دیگر به بال او بربست
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
تا پرد همره کبوتر او
گفت کز هر طرف کنند ندا را
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
به تماشا روند پیر و جوان
تیر خود بر نشانه اندازند
خویش را کند نشانهٔ تیر
خواست تا جان کند ز شوق فدا
شه دگر روز عزم جولان کرد
عاقبت شربت وصال چشید
شادمان در حریم یار نشست
بخش ۳۵ - بزم آرایی شاه و نظر کردن گدا
زهره با چنگ راست کرد آهنگ
اختران لعل در طبق کردند
باده با مهوشان ساده کشید
کان گدا را بود تماشایی
آن گدا در نظاره از سر کوه
می به آواز چنگ و نی خوردند
غلغل شیشه صوت بلبل شد
همچو برگ گل گلاب آلود
بر شفق آفتاب افگندند
چو رساندند گشت لب شیرین
گشت در جام باده شکرریز
ترک مخمور می پرست شده
فارغ از هرچه هست در عالم
تار تسبیح شد بریشم چنگ
گل رعنا نمود پیش نظر
چون دل صاف عاشقان بی غش
گرم خون بود جای در دل کرد
در درون هر چه داشت بیرون داد
ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
همچو طفلان نواخت بر سر دست
زان کمر بست در قبول نفس
چنگ بشنید و در سجود آمد
زان که بر وی کمانچه می زد تیر
صفحهٔ سینه اش به نقش آراست
شمع و مشعل شدند زهره و ماه
دید درویش و دیده روشن کرد
و آن گدا را نظاره از سر کوه
بهر نظاره سوی شاه آمد
شاد بود از نگاه دورادور
او به صد رشک حسرتی می خورد
آن گدا آه می کشید از پی
آن گدا بی شراب مست و خراب
آن گدا خون ز دست وی می خورد
و آن گدا در میانهٔ آتش
و آن گدا را شکسته ساغر عیش
آن گدا تلخ کام و زهرآشام
آن گدا ز آتش رخش می سوخت
آن گدا را ملامتی که مپرس
مجلس عیش بود و بزم و طرب
اهل مجلس شدند مست و خراب
سر به پای قدخ ز دست شدند
باز درویش سر به کوه نهاد
پایدارست زان سرافرازست
متصل با تو گوید و شنود
بخش ۳۷ - به شهر آمدن شه زاده
سرطان را گرفت در قلزم
آهن و سنگ رو به نرمی کرد
مغز در استخوان چو موم گداخت
تا به حدی که گرد ازو برخاست
سنگ شد همچو موم از نرمی
بود بریان میان روغن خویش
توسنش نعل داشت در آتش
قحط شد همچو وصل سیم بران
گشت آفتاب عالم سوز
که عرق ریختند خیل ملک
قرص خورشید شد ستاره فشان
از تف آفتاب عالم سوز
آتشی گشت و عالمی را سوخت
دیگران سوختند و او بگداخت
رنگ شمعی گرفت مشعل ماه
خسرویی بود نام او خسرو
آسمان چتر و آفتاب علم
کشورش را کناره پیدا نه
صیت عدلش برون ز اندازه
از دلش بر دوید دود به سر
کوه اندوه بر دل پدرست
همچو یوسف به دیدهٔ یعقوب
خاصه در پیش دیدهٔ پدران
ناتوان شد چو چشم بیمارش
همه را خواند و کرد گفت و شنود
کین جگرگوشهٔ به جان پیوند
حکما گوهر بیان سفتند
کین سخن قول هوشمندان ست
در چنین وقت بهترین جایی
لب دریاست چون لب دلبر
دایم آنجا هوای معتدل ست
آن هوا فیض بخش جان و دل ست
لب دریا هوای تر دارد
شاه از آن جا هوای دریا کرد
صد چو طوفان نوح در وی گم
در زمین است و آب شده
یعنی از ماه تا به ماهی بود
آری این ست کار عالم آب
همچو ریگ از شمار بیرون بود
هیچ زو سر برون نیاوردی
کف او خالی و کنارش پر
کرد منزل کنارهٔ دریا
داد زیب دیگر جمالش را
سرو قدش فزود رعنایی
وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست
سرو قدش به چابکی بر جست
همه اسباب تن درستی شد
هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست
خاصه خوبان، که ناز کند بسی
هر دم از عمر خود شود بی زار
قوم نیک اند، چشم بد مرساد
غایت نازکی همین باشد
ورنه، یک بارگی پریشان باد
بخش ۴۲ - در صفت خزان و وفات کردن خسرو
که رسد افت خزان و بهار
چهرهٔ زرد خود نهد بر خاک
لشکر سبزه در گریز آمد
با که گوید سخن چو نبود گوش
گل صد برگ شد به صد پاره
بهر خود در لباس ماتم شد
سوسن ده زبان خموش بماند
اطلس از دست رفت و سوزن ماند
اشک عناب ارغوانی شد
بلکه در پرده رفت با رخ زرد
پاره پاره ز دیده بیرون شد
کرد پیدا کبودی و زردی
مغزش از استخوان برون افتاد
چشم زخمی رسیدش از ایام
دانهٔ لعل درفکند به خاک
در گلستان به غیر خار نماند
رفت و مرد از فراق او بلبل
سفر آخرت گرفت به پیش
دلش آمد به جان و جان بر لب
همچو برگ خزان میانهٔ آب
استخوانی و پوستی بر وی
دلش از درد در فغان آمد
عاقبت حال او دگرگون شد
بخش ۴۸ - عزیمت کردن شاه بر سر خصم و ظفر یافتن او بر دشمن و کشته شدن رقیب
آتش از خرمی گلستان شد
همه عالم شد آفتاب پرست
در تمنای دوزخ افتادند
تا شود گرم زودتر می رفت
همه شب بود و هیچ روز نبود
دود او شاخ و برگ سنبل شد
تا دروگل دمد چنان که بهار
موجش از سهم قوس جوشن ساخت
نعل مرکب ز سیم صیقل شد
سکه بر نقره های خام زدی
ژاله زد سنگ و رعد تیز آمد
تیر باران نمود پی در پی
با عدو راه جنگ پیش گرفت
تا به حدی که راند بر سر او
خیل دشمن صفی و شاه صفی
فتنهٔ رستخیز پیدا شد
سبزهٔ تر ز آب تیز شکافت
همچو مقراض قطع سر کردند
چون عصای کلیم بر سر طور
شد زمین هم با آسمان در جنگ
گرد میدان چو ابر بر سر کوه
خصم را از کمر دو نیم زدی
زو گذشتی و بر زمین خوردی
همچو کشتی فتاده در گرداب
کاسهٔ سیم گشته کاسهٔ سر
به دعا دست ها برآورده
رخنه در لشکر ستیز افتاد
پشته ای شد تمام تیر خدنگ
دشمنان از نهیب گرد کنند
که شه آورد سوی آن کشور
لیک سگ کشته شد، چه بهتر ازین
زین نکوتر فسانه ای بشنو
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
جگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آن جا؟
غرض آن که دیر ماند اثر سجودم آن جا
به همین قدر که روزی رخ زرد سودم آن جا
که نیازمندی خود به تو می نمودم آن جا
که دگر کسی نمانده که نیازمودم آن جا
چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آن جا
غزل شمارهٔ ۲
آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا
همچو جانی که شود از تن بیمار جدا
دل خون گشته جدا، دیدهٔ خون بار جدا
همچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدا
کی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟
دوستان را ز هم انداخته بسیار جدا
ما درین باغ ندیدم گل از خار جدا
غزل شمارهٔ ۳
بگذار که در روی تو ببینیم خدا را
خاصیت عیسی ست دم باد صبا را
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
هرگز اثری بهتر از این نیست دعا را
بالای تو ناگاه برانگیخت بلا را
بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟
شاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟
غزل شمارهٔ ۴
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده ای ما را
که روزی سایه بر خاکم فتد آن سروبالا را
که از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا را
که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
که ذوق خاک بوسی بر زمین آرد مسیحا را
به عشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟
غزل شمارهٔ ۵
به ما هم گوشهٔ چشمی، که شیدا کرده ای ما را
چه باشد؟ آه! اگر یک باره بر چشمم نهی پا را
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
خریداران یوسف برطرف کردند سودا را
بمیرم کاش امروزت، نبینم روی فردا را
عجب بیناییی کردی، بنازم چشم بینا را
غزل شمارهٔ ۶
که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس ما را
که هوش رفته باز آید به فریاد جرس ما را
ولی گل های حسرت می دمد زان خار و خس ما را
کسی دیگر نخواهد ساخت با خود هم نفس ما را
که کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما را
فلک دل تنگ می دارد چو مرغان قفس ما را
غزل شمارهٔ ۷
حال من حال سگان، این چه سوال است تو را؟
من به این حال و نپرسی که: چه حالست تو را؟
هرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست تو را؟
که هنوز اول نوروز جمالست تو را
هر چه باید همه در حد کمالست تو را
بیش از این جلوه مکن، وقت زوال است تو را
خود بگو: این چه تمنای محالست تو را؟
غزل شمارهٔ ۲۶
محتسب تا چند در شور اورد می خانه را؟
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
بیش از این تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
غزل شمارهٔ ۲۷
شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را
از عالم بالا بگشایند دری را
تا چند پرستم ز خدا بی خبری را؟
شاید که ببینم بت جلوه گری را
غزل شمارهٔ ۲۸
لیکن چو سگان تو ندیدیم کسی را
چندان اثری نیست هوی و هوسی را
در بادیهٔ عشق تو فریادرسی را
گیرند به از خیل ملایک مگسی را
در دیدهٔ خود ره نتوان داد خسی را
از خود مکن آزرده چنین هم نفسی را
غزل شمارهٔ ۲۹
بر آورد از سر نو بر سپهر حسن ماهی را
به باد نیستی می داد هر برگ گیاهی را
قدم آهسته نه، دیگر مرنجان خاک راهی را
مران از خاک راه خود به خواری دادخواهی را
چرا هر لحظه می ریزند خون بی گناهی را؟
چه نقصان گر خزان پژمرده می سازد گیاهی را؟
چرا بی تاب می داری مه انجم سپاهی را؟
غزل شمارهٔ ۳۰
چه خوش باشد که ما در گوشه ای باشیم و او با ما
چه دارد؟ یا رب! این بیگانه خوی جنگجو با ما؟
چه گویم تا چه خواهد کرد زان خوی نکو با ما؟
ز کویت می رویم اینک، هزاران آرزو با ما
چنین جایی نشین، باری، که باشی رو به رو با ما
خدا را! چون تو بی دردی مکن این گفتگو با ما
عجب راهی که غم رو کرده است از چار سو با ما!
غزل شمارهٔ ۳۱
نشنوی زاری ما، وه! چه شنیدی از ما؟
با همه انس گرفتی و رمیدی از ما؟
دامنی را، که به صد ناز کشیدی از ما
که به یک عشوهٔ شیرین نخریدی از ما
که به مقصود دل خویش رسیدی از ما
اینک آن دل که به جان می طلبیدی از ما
تو به شمشیر جفا مهر بریدی از ما
غزل شمارهٔ ۳۶
خوشا! آن دردمندی های عشق و نامرادی ها
ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی ها
بلی، آخر به جایی می کشد پاک اعتقادی ها
چه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادی ها
که از خطت مرا محروم کرد این بی سوادی ها
که نتوان یافت این گم گشته را با این منادی ها
خوش آن روزی که من هم داشتم از این گونه شادی ها
غزل شمارهٔ ۳۷
ز شبنم تازه شد گل برگ سیراب
دهد سرپنجهٔ خورشید را تاب؟
همین گویم مرا دریاب، دریاب
سر ما کی فرود آید به محراب؟
عجب فصلیست، جهد کرده دریاب
خوش آید، خاصه در شب های مهتاب
غزل شمارهٔ ۳۸
اجل روزی چو سویم خواهد آمد گو بیا امشب
بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز یا امشب
دگر یا رب غم هجران چه می خواهد ز ما امشب
مرا چون شمع باید سوخت از سر تا به پا امشب
دریغا شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب
غزل شمارهٔ ۳۹
هر چه آید بر سرم یا نصیب
چارهٔ درد دلم کن ای طبیب
من غریب و حال من باشد غریب
نیست گردد یا رب از پیشت رقیب
آن چنان کز حسرت گل عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۰
از خدا هرگز نخواهم خواست جز مرگ رقیب
وای مسکینی که هم بیمار باشد هم غریب
کز سر بالین من شرمنده برخیزد طبیب
من ز درد بی نصیبی چند باشم بی نصیب؟
تا کی از دیدار گل محروم باشد عندلیب؟
چشم می دارم که کام من برآید عنقریب
کس مباد از خوان وصل ماهرویان بی نصیب
غزل شمارهٔ ۴۱
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب
در میان تلخ گفتن خنده شیرین غریب
گر طبیبی چون تو یابد بر سر بالین غریب
رو به دیوار غم آرد خستهٔ غمگین غریب
آخر ای شاه غریبان لزف کن بر این غریب
غزل شمارهٔ ۴۲
روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب
لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب
گر همه قبله شود رو نکنم سوی رقیب
کاش در زلف تو بودی نه در ابروی رقیب
ذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیب
آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب
غیر از این فایده ای نیست ز پهلوی رقیب
چه کنم نیست مرا قوت بازوی رقیب
غزل شمارهٔ ۴۳
نیست ز قید تو امید نجات
سبزهٔ تر بر لب آب حیات
ریش دلم را نمک ست این نبات
مشت ندارد خبر از کاینات
به ز شب قدر بود این برات
جان دگر یافت ولی از وفات
غزل شمارهٔ ۵۱
من مردم، از برای خدا، جان من کجاست؟
کس را تحمل شب هجران من کجاست؟
گویی که بود در خم چوگان من کجاست؟
چابک سوار عرصهٔ میدان من کجاست؟
شوخی که می گرفت گریبان من کجاست؟
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست؟
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست؟
غزل شمارهٔ ۵۲
بگو که در همه عالم قیامتی برخاست
غبار فتنه ز گرد ملامتی برخاست
به آه حسرت و اشک ندامتی برخاست
عجب تر آن که ز کوی سلامتی برخاست
سمند مقدم صاحب کرامتی برخاست
غزل شمارهٔ ۵۳
از آتش دل و جگر چاک چاک ماست
گردی که دامن تئو گرفته ست خاک ماست
گر آب زندگی ست زهر هلاک ماست
دامان یار پاک تر از چشم پاک ماست
خاص از برای جان و دل دردناک ماست
غزل شمارهٔ ۵۴
حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است؟
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
پرسشی می کن که بیمار و خراب افتاده است
این گدا را بین که بس عالیجناب افتاده است
غزل شمارهٔ ۵۵
یا ز مه پاره ای جدا شده است؟
تا به دست که مبتلا شده است؟
که بسی فتنه در هوا شده است
غنچه را پیرهن قبا شده است
شیوهٔ دوستی کجا شده است؟
غزل شمارهٔ ۵۶
یوسف خبر خویش به یعقوب نوشتست
من بندهٔ آن نامه که محبوب نوشتست
بنگر که سلامی به چه اسلوب نوشتست
این تازه رقم را چه بلا خوب نوشتست
ما طالب آنیم که مطلوب نوشتست
یا رب! قلم صنع چه مرغوب نوشتست!
عیسی ست، شفانامه به ایوب نوشتست
غزل شمارهٔ ۶۱
در دل مرا غمی ست که خاطر به آن خوش ست
سگ بهتر از کسی که به این استخوان خوش ست
چون یار من پری ست ز مردم نهان خوش ست
گویا دلش به درد من ناتوان خوش ست
این سلطنت به کشور ما جاودان خوش ست
بگذار تا خراب شود، کان چنان خوش ست
او را سر نیاز بر آن آستان خوش ست
غزل شمارهٔ ۶۲
هزار محنت و با محنتی هزار غم ست
زیاده ساز جفا را که این هنوز کم ست
بیا که یک دو سه روزی حیات مغتنم ست
ز جانب تو هرچه مرا می رسد کرم ست
اگرچه خاک شد اما هنوز در قدم ست
تو زنده باش که او را عزیمت عدم ست
غزل شمارهٔ ۶۳
نه تن توست بلکه جان من ست
همه از انفعال آن بدن ست
کین همه از برای یک سخن ست
چون نباشد، کزان لب و دهن ست
شمع بزم و چراغ انجمن ست
هست آن مرده ای که در کفن ست
هرچه کردی به جای خویشتن ست
غزل شمارهٔ ۶۴
پاره های جگر سوختهٔ چاک من ست
خاصه دردی که نصیب دل غمناک من ست
باغ فردوس چه جای خس و خاشاک من ست؟
لایق چهرهٔ پاکش نظر پاک من ست
سرو آزاد غلام بت چالاک من ست
اگر این ست، همان کافر بی باک من ست
شربت زهر بیارید، که تریاک من ست
غزل شمارهٔ ۶۵
کی دل او سوزد از داغی که بر جان من ست؟
من به فرمان دلم کی دل به فرمان من ست؟
زان که هر دردی که از عشقست درمان من ست
آن چه ایشان راست مشکل، کار آسان من ست
بندهٔ آنم که دولت خواه سلطان من ست
کین چنین صد چاک دیگر در گریبان من ست
حسب حال تیرهٔ بخت پریشان من ست
غزل شمارهٔ ۶۶
تو هم مپرس ز من تا نگویمت چون ست
تویی که ناز تو از هرچه گویم افزون ست
که چشم بندی آن نرگس پرافسون ست
که زیر سایهٔ او طالعم همایون ست
خبر دهند که لیلی به کام مجنون ست
که کار او دگر و کار او دگرگون ست
که این علامت ادراک طبع موزون ست
غزل شمارهٔ ۶۷
این چه نخل ست که هم نازک و هم شیرین ست؟
بند بند تو ز سر تا به قدم شیرین ست
کس به شیرین سخنی مثل تو کم شیرین ست
که می تلخ درین یک دو سه دم شیرین ست
چون نی قند ساپای قلم شیرین ست
غزل شمارهٔ ۶۸
جان را فدا کنیم که صد جان فدای دوست
دشمن به از کسی، که نمی رد برای دوست
دیدن نمی توان دگری را به جای دوست
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفای دوست
تا آشنای من نشود آشنای دوست
احباب صف زنند به گرد سرای دوست
یعنی به دست نیست مرا جز دعای دوست
غزل شمارهٔ ۷۶
آن چنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
بیش از این دیده به امید به ره نتوان داشت
پیش خورشید، نظر جانب مه نتوان داشت
غزل شمارهٔ ۷۷
دانند حریفان که در آن هم نظری داشت
دیدم که ز سودای تو پرخون جگری داشت
گویا ز پریشانی دل ها خبری داشت
من خاک رهش بودم و بر من گذری داشت
هر کس که درین روز سیم و زری داشت
مانند غریبی که هوای سفری داشت
غزل شمارهٔ ۷۸
یار اگر این ست بالله می توان از جان گذشت
راست می گویم، بلی، از راستی نتوان گذشت
حیف از آن عمری که بر من در شب هجران گذشت
عمر بر من مشکل و بر دیگران آسان گذشت
هر چه آید بگذرد، چون هرچه آمد آن گذشت
از فلک دور دگر خواهم که آن دوران گذشت
کی توانم چارهٔ دردی که از درمان گذشت؟
غزل شمارهٔ ۷۹
این چه عمری ست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
که از آن عرصه به این ظلم سپاهی نگذشت
حال درویش خراب ست که شاهی نگذشت
غزل شمارهٔ ۸۰
یا تمنای جمال تو مرا خواهد کشت
جلوهٔ ناز نهال تو مرا خواهد کشت
که شب هجر خیال تو مرا خواهد کشت
جهد کن ور نه خیال تو مرا خواهد کشت
وه! که این جاه و جمال تو مرا خواهد کشت
این خیالات محال تو مرا خواهد کشت
غزل شمارهٔ ۸۱
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
جمع ما را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
بازگرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
نیم جانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
غزل شمارهٔ ۸۸
بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
لطافت رخ آن گل عذار شد باعث
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
فغان و نالهٔ بی اختیار شد باعث
که گردش فلک و روزگار شد باعث
بدین قرار دل بی قرار شد باعث
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
غزل شمارهٔ ۸۹
بیمار عشق را به مسیحا چه احتیاج؟
ما را به سبزه و صحرا چه احتیاج؟
جان می دهم، بیا، به تقاضا چه احتیاج؟
ما را به فیض عالم بالا چه احتیاج؟
آهسته باش این همه غوغا چه احتیاج؟
داریم یک سر، این همه سودا چه احتیاج؟
او را به گشت باغ و تماشا چه احتیاج؟
غزل شمارهٔ ۹۰
هزار بار فزون خوانده ام دعای قدح
زر از برای شراب و سر از برای قدح
بگیر جوهر جانم، بده بهای قدح
که تازه شد هوس باده و هوای قدح
خوش آن که بوسه بر آن لب زنم به جای قدح
بیا ساقی که پیر مغان می زند صلای قدح
غزل شمارهٔ ۹۱
چشم از تو ندیده شوخ تر شوخ
این فتنه گر است و آن دگر شوخ
مانند تو نازنین پسر شوخ
این سنگ دلان سیم بر شوخ
کین طایفه اند سر به سر شوخ
غزل شمارهٔ ۹۲
اساس ظلم فگند و بنای داد نهاد
که رفته اند و ازیشان کسی نیارد یاد
که دست حادثه خواهد فگندش از بنیاد
دری ز عالم بالا به روی او نگشاد
به ظلم اگر نستاند خدایش خیر دهاد
چو سرو باش که از بار دل شوی آزاد
برو غلامی این خاندان مبارک باد!
غزل شمارهٔ ۹۳
گر چو خونم با حذیفان باده خوردی نوش باد
هر که جز نام تو گوید تا ابد خاموش باد
حلقهٔ نعل سمندت چرخ را در گوش باد
این قبای حسن دایم زیور آن دوش باد
دست من روزی به بیداری در آن آغوش باد
زین شراب لعل تا روز ابد مدهوش باد
غزل شمارهٔ ۱۰۱
عمر من کم باد تا روز چنین کم بگذرد
آن گذشت، امید می دارم که این هم بگذرد
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
گریهٔ من بیند و خندان و خرم بگذرد
پیش ازان روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
عمر باقی مانده، یا رب! هم درین غم بگذرد
غزل شمارهٔ ۱۰۲
شهر پرغوغا شود چونان که ماهی بگذرد
تا به سویم در چنین روز سیاهی بگذرد
همچو مظلومی که به روی پادشاهی بگذرد
صبر کن تا زین حکایت چندگاهی بگذرد
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
آه! اگر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!
غزل شمارهٔ ۱۰۳
غالباً سوز دل من در دل او کار کرد
این سزای آن که سر عشق را اظهار کرد
هرچه با من کرد دور چرخ کج رفتار کرد
محنت عشقش عزیزان جهان را خوار کرد
ناامیدی های هجرانش چنین دشوار کرد
کز دعاهای چنین می باید استغفار کرد
خواهد از خاکش فلک راه مرا دیوار کرد
زان که آن بیچاره را این آرزو بیمار کرد
غزل شمارهٔ ۱۰۴
بیچاره را ببین چه خیال محال کرد؟
دردن بدان رسید که نتوان خیال کرد
کو آن فراغتی که به روز وصال کرد؟
آن خنده ای که کرد هم از انفعال کرد
موری ضعیف را به ستم پایمال کرد
درویش میل سلطنت بی زوال کرد
آن کس که ابروان تو را چون هلالی کرد
غزل شمارهٔ ۱۰۵
فتاده ام به بلایی که شرح نتوان کرد
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
که مرد پیش تو و کار برخورد آسان کرد
کدام سنگ دل آن شوخ را پشیمان کرد؟
که تیر غمزهٔ او هر چه کرد پنهان کرد
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد
غزل شمارهٔ ۱۰۶
می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
ور توبهٔ چل ساله شکستم چه توان کرد؟
آری به خدا این همه هستم، چه توان کرد؟
ور زان که ازین قید نرستم چه توان کرد؟
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
غزل شمارهٔ ۱۰۷
هزار آه کشم یک نفس نمی نگرد
ولی چه فایده چون پیش و پس نمی نگرد
که راهزن به فغان جرس نمی نگرد
در آفتاب ز روی هوس نمی نگرد
که مرغ رفته به سوی قفس نمی نگرد
کسی به موسم گل خار و خس نمی نگرد
چه طالع ست که هرگز به کس نمی نگرد؟
غزل شمارهٔ ۱۱۶
ور نمی آید، به درد انتظارم می کشد
محنت هجران به اندک روزگارم می کشد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم می کشد
یاد آن مسکین نوازی های پارم می کشد
دیدن جولان آن چابک سوارم می کشد
ور نه، چون فردا شود، رنج خمارم می کشد
وه! که آخر محنت این کار و بارم می کشد
غزل شمارهٔ ۱۱۷
کو دامنم گرفته، به سوی تو می کشد
خود را به این بهانه به کوی تو می کشد
سررشته اش به حلقهٔ موی تو می کشد
خاطر به جعد غالیه بوی تو می کشد
بر دل شکسته ای که سبوی تو می کشد
چنیدین بلا ز تندی خوی تو می کشد
آه! این چه هاست کز غم روی تو می کشد؟
غزل شمارهٔ ۱۱۸
هر چه تدبیر خرد بود همه باطل شد
گفتم آسان شود این کار بسی مشکل شد
آخرالامر سرش خاک همان منزل شد
با وجودی که به صد خون جگر حاصل شد
غم از آن ست که: امروز چرا غافل شد؟
مگر از جام لبت بیخود و لایعقل شد؟
زان میان گوشهٔ اندوه مرا منزل شد
غزل شمارهٔ ۱۱۹
چه جای آشنا؟ کز خویش هم بیگانه خواهم شد
خدا را ترک افسون کن که من افسانه خواهم شد
به این گنج نهانی ساکن ویرانه خواهم شد
تو شمع جمع خواهی گشت و من پروانه خواهم شد
گریبان چاک و رسوا جانی می خانه خواهم شد
سر پیمان ندارم بر سر پیمانه خواهم شد
اگر بیخود شوم، زان نرگس مستانه خواهم شد
غزل شمارهٔ ۱۲۰
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد
هرچند که کردیم جفای تو فزون شد
از سیل فراق تو به یک بار نگون شد
کاری که مراد دل او بود کنون شد
غزل شمارهٔ ۱۲۱
وابستگی این دل دیوانه فزون شد
وز عارض گل رنگ تو دل غنچهٔ خون شد
زان رو ز ره دیدهٔ خون بار برون شد
حال دل این خسته به دلدار، که چون شد؟
از بار غم دوست به یک بار چو نون شد
غزل شمارهٔ ۱۲۲
وای جان من! که بر دل داغ دیگر تازه شد
گلشن جان زان نسیم روح پرور تازه شد
هر خس و خاشاک چون سرو و صنوبر تازه شد
دولت من بین! که بازم سکهٔ زر تازه شد
چون نمک پاشیدی از لب ها، سراسر تازه شد
رسم خونریزی از آن شوخ ستمگر تازه شد
غزل شمارهٔ ۱۲۳
اگر عزیز جهانی، تو خوار خواهی شد
ز عاشقان سیه روزگار خواهی شد
نشسته ام به امیدی که یار خواهی شد
که پیش اهل وفا شرمسار خواهی شد
تو خود هنوز یکی از هزار خواهی شد
وگر نه بر سر این کار و بار خواهی شد
که نارسیده به گردش غبار خواهی شد
غزل شمارهٔ ۱۴۰
آن هم از ناز کند گاهی و گاهی نکند
آه اگر بگذرد آن شوخ و نگاهی نکند
هیچ ماتم زدهٔ خانه سیاهی نکند
دل به مالی ندهد، میل به جاهی نکند
بنده هرگز نتواند که گناهی نکند
کی تواند که تو را بیند و آهی نکند؟
کس چرا بندگی همچو تو شاهی نکند؟
غزل شمارهٔ ۱۴۱
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند؟
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند؟
سینه ریشی که دل افگار تو باشد چه کند؟
بی دلی کر دل و جان یا تو باشد چه کند؟
کان جگر خسته، که بیمار تو باشد چه کند؟
هر که را گوش به گفتار تو باشد چه کند؟
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند؟
غزل شمارهٔ ۱۴۲
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
خاک آدم را به آب زندگانی گل کنند
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
غزل شمارهٔ ۱۴۳
به داغ های درون یک به یک نظاره کنند
به او جراحت پنهانم آشکاره کنند
میان آتش و آبم، ز من کناره کنند
شبی تفحص آن از مه و ستاره کنند
که در حساب سگانش مرا شماره کنند
نعوذ بالله! اگر طعن من دوباره کنند
برای درد دل او به لطف چاره کنند
غزل شمارهٔ ۱۴۴
سلطنت را بگذارند و تو را بنده شوند
سرفرازان جهان جمله سرافگنده شوند
کشته و مرده، همه از قدمت زنده شوند
تو برون آی، که این جمله پراگنده شوند
چشم من گرید و لب های تو در خنده شود
تیره روزان همه با طالع فرخنده شوند
همه کس طالب این دولت پاینده شوند
غزل شمارهٔ ۱۵۱
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
شهسوار من سمند ناز جولان می دهد
یا به دور ما همه خوناب هجران می دهد؟
باد می آید خبرهای پریشان می دهد؟
گر طبیب این درد بیند ترک درمان می دهد
عشوهٔ شیرین که آن لب های خندان می دهد
زان که عاشق گاه مردن جان به جانان می دهد
غزل شمارهٔ ۱۵۲
می نهم سر بر زمین تا پا به روی من نهد
کشتهٔ آنم که روزی پا به سوی من نهد
تا برآرد تیغ و پیش تندخوی من نهد
گر دو صد زنجیر بر هر تار موی من نهد
باز برخیزد قدم در جستجوی من نهد
گر دمی پیش غزال مشک بوی من نهد
غزل شمارهٔ ۱۵۳
در سر ماهی شب و روز به این خوبی که دید؟
غیر آن قامت که من دیدم قیامت را که دید؟
بر کفم نه، کز کما نازکی خواهد چکید
غالباً جان آفرین جسم تو از جان آفرید
دست ازو گر باز داری همچنان خواهد تپید
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
من ندانم کین بلا را تا به کی خواهم کشید؟
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
غزل شمارهٔ ۱۵۴
من بندهٔ فرمانم، تا دوست چه فرماید؟
یارب! که رقیب تو از عمر نیاساید
کین خوبی ده روزه بسیار نمی پاید
جای که وفا باشد این ها به چه کار آید؟
این کار چو پیش آید انکار نمی شاید
غزل شمارهٔ ۱۵۵
از شادی وصالش ترسم که جان برآید
ما عاشقیم و از ما این کار کمتر آید
کز شوخی تو هر دم صد فتنه بر سر آید
مثل تو دیگری کو، تا در برابر آید؟
ور زانکه راست باشد کی از تو باور آید؟
یک بار گر برانی، صد بار دیگر آید
غزل شمارهٔ ۱۵۶
هوای باغ و تماشای گل چه کار آید؟
که رفته باشی و بار دگر بهار آید
چنان مکن که رود مستی و خمار آید
امید نیست کزین ورطه بر کنار آید
ولی مباد که بر دامنت غبار آید
مرا به دیده چو پیکان آبدار آید
از این چه سود که روزی هزار بار آید؟
غزل شمارهٔ ۱۶۲
ز غوغایی که می ترسیدم اینک پیش می آید
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
به چشم من رخت از جمله خوبان پیش می آید
کسی را هر چه در پیش آید ز دست خویش می آید
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
که این اندیشه ها از عقل دوراندیش می آید
غزل شمارهٔ ۱۶۳
به غیر از عاشقی کار دگر نمی آید
ولی چندان گره دارد که در سوزن نمی آید
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
بلی، جز مردمی از دیدهٔ روشن نمی آید
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی آید
که کار سرمه از خاکستر گلخن نمی آید
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی آید
غزل شمارهٔ ۱۶۴
صد نظر دید و هنوزش دگری می باید
شیوهٔ مهر و وفا هم قدری می باید
نتوان گفت کزان خوب تری می باید
از تو بر ما نظری و گذری می باید
خبری هست و لیکن اثری می باید
قطع این مرحله را بال و پری می باید
که در این راه ز خود بی خبری می باید
غزل شمارهٔ ۱۶۵
دیگران گر نگشایند، خدا بگشاید
مگر این کار هم از لطف شما بگشاید
یا رب این غنچهٔ پژمرده کجا بگشاید؟
زلف خود را بگشا تا دل ما بگشاید
جان بیاساید اگر بند قبا بگشاید
این گلی نیست که از باد صبا بگشاید
غزل شمارهٔ ۱۶۶
گاه گاه از من محروم شده یاد آرید
وقت آنست که از خاک مرا بردارید
باری از دور به نظارهٔ او بگذارید
بنده را در صف آن جمع یکی بشمارید
که مرا نیز در آن کوی سگی پندارید
ور توانید به خاک قدمش بسپارید
مُرد بیچاره، شما نیز همین انگارید
غزل شمارهٔ ۱۶۷
طرف دامن به میان بر زدنش را نگرید
عقد دستار به سر بر زدنش را نگرید
خنده بر جانب دیگر زدنش را نگرید
شوخی و مستی و ساغر زدنش را نگرید
مست در مجلس ما سر زدنش را نگرید
طعنه بر سرو و صنوبر زدنش را نگرید
هر دم آتش به جهان بر زدنش را نگرید
غزل شمارهٔ ۱۶۸
سر درین کار شد و کار به سامان نرسید
کافری بود به فریاد مسلمان نرسید
وه! که درد دل درویش به سلطان نرسید
بعد از آن پای تو یک روز به میدان نرسید
چون تو را گردی از این راه به دامان نرسید
چه کنم دست من او را به گریبان نرسید
مُرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
غزل شمارهٔ ۱۶۹
سعی بسیار نمودیم، به جایی نرسید
که همان لحظه به ما از تو جفایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
کز تو بر سینهٔ او تیر بلایی نرسید
فتنهٔ جلوه گر عشوه نمایی نرسید
هیچ گه منصب شاهی به گدایی نرسید
غزل شمارهٔ ۱۷۰
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
برگ کاهی چند یا رب! کوه غم خواهد کشید
بعد از این خود را به صحرای عدم خواهد کشید
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
دور چرخ آن را به نام من رقم خواهد کشید
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
غزل شمارهٔ ۱۷۱
قصهٔ عشق نهان ما به رسوایی کشید
تا بگویم آن چه در شب های تنهایی کشید
آن چه مجنون بیابان گرد صحرایی کشید
هر که روزی غارت ترکان یغمایی چشید
خال رعنایی نهاد و خط زیبایی کشید
داغ و درد عشق را نتوان به رعنایی کشید
زان که نتوان بیش از این رنج شکیبایی کشید
ما خود از فکر شما مردیم، فکر ما کنید
فکر امروز من و اندیشهٔ فردا کنید
ای رقیبان، بر سر تابوت من غوغا کنید
گاه گاهی هم به حال عاشقان پروا کنید
ای سیه روزان مسکین ترک این سودا کنید
می فروشان، از سر من این بلا را وا کنید
دوستان فکری به حال عاشق شیدا کنید
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هم نمک می ریزد از تو هم شکر
من چرا بردارم از پای تو سر؟
هم چنان داغ تو دارم بر جگر
زاهد افسرده کی دارد خبر؟
غزل شمارهٔ ۱۷۷
تا صد هزار بار بمیرم برای یار
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار
پر شد از این کنار، جهان، تا به آن کنار
بر روز من ببین که چه ها کرد روزگار
دل داریی کن و دل ما را نگاه دار
بهر خدا که لب بگشا، کام من بر آر
خاکش به گرد رفت و شد آن گرد هم غبار
غزل شمارهٔ ۱۷۸
شیوهٔ حسن و جمالت هر یک از هم خوب تر
ای تو از مجموع فرزندان عالم خوب تر
و آن عرق بر عارض پاکت ز شبنم خوب تر
آری، آری، باغ باشد سبز و خرم خوب تر
کشور ما بر چنین شاهی مسلم خوب تر
خاک پای پاک آن کو ز آب زمزم خوب تر
غزل شمارهٔ ۱۷۹
لعلت ز هرچه شرح دهم دل نوازتر
خواهم شبی ز روز قیامت درازتر
هرگز تبی نبود ازین جان گدازتر
تو هر زمان ز یاری من بی نیازتر
در کوی عشق نیست ز ما پاک بازتر
کارش بساز ای ز همه کارسازتر
غزل شمارهٔ ۱۸۰
عاشق روی توام، بیش تر از پیش تر
خوبی تو هر زمانی بیش تر از پیش تر
از همه عاشق ترم وز همه درویش تر
صبرم ازو کم ترست، دردم ازو بیش تر
ور نه کس از من نبود عاقبت اندیش تر
و آن بت بد کیش من از همه بد کیش تر
سینهٔ او ریش بود، آه که شد ریش تر
غزل شمارهٔ ۱۸۶
ناز را چشم سیه باید و مژگان دراز
همه شوخی و کرشمه، همه حسن و همه ناز
برو، ای شمع، تو در گوشهٔ خجلت بگداز
خیزم و بر کف پای تو نهم روی نیاز
هم به این سوز دل و نالهٔ جان سوز بساز
همه حیران جمالت ز نشیب و ز فراز
کخ منم بندهٔ مسکین، تو شه بنده نواز
غزل شمارهٔ ۱۸۷
بیا و سایه فگن بر سرم چو عمر دراز
تو آمدی و نظر می کنم به روی تو باز
بیا که پیش تو، روشن کنم به سوز و گداز
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
که از جهان به تو آورده است روی نیاز
غزل شمارهٔ ۱۸۸
قدر یاران وفادار نداد هرگز
چارهٔ عاشق و بیمار نداد هرگز
لذت شربت دیدار نداد هرگز
هیچ کس قیمت و مقدار نداد هرگز
مگر آن کس که گل از خار نداند هرگز
حال دل های گرفتار نداند هرگز
شیوهٔ مردم هشیار نداند هرگز
غزل شمارهٔ ۱۸۹
که بی تو روز و شب ما برابرست امروز
به پای خویشتن آید، چو مرغ دست آموز
کجاست غمزهٔ خونریز و ناوک دل دوز؟
ولی چه سود؟ که بختم نمی شود پیروز
غزل شمارهٔ ۱۹۰
بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
من نیز فغان را به فلک برده ام امروز
کز هر دو جهان رو به تو آورده ام امروز
کز جور فلک تیر جفا خورده ام امروز
غزل شمارهٔ ۱۹۱
وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمی دانی هنوز
دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
جانب ما یک نظر ناکرده پنهانی هنوز
کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
می کند خود را ملامت از پشیمانی هنوز
غزل شمارهٔ ۱۹۲
گوشهٔ ابرو نمودی، ماه ما این ست و بس
عید ما روی تو و ماه نو ابروی تو بس
همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس
زان که دل تنگ ست و آسان بر نمی آید نفس
صاحب محمل فراقت دارد از بانگ جرس
من سگ کویی کز آن جا آید این فریادرس
همچو آن مرغی، که باشد موسم گل در قفس
بر سر کوی تو گو: هرگز مباش این خار و خس
غزل شمارهٔ ۱۹۳
عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
من میان خیل فتنه و خیل بلا از پیش و پس
وه! که جایی رفته ام کان جا ندارم دسترس
یک دل و چندین تمنا، یک سر و چندین هوس
یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس
بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس
همچو آن بلبل که می نالد به زندان قفس
غزل شمارهٔ ۲۰۱
امید هست که بینم به کام خویشتنش
که از گل و سمن آزرده می شود بدنش
یکی ز روی لطافت نمی رسد به تنش
هزار یوسف مصری به بوی پیرهنش
به دامن سمن و بر کنار یاسمنش
تحیتی برسانید از زبان منش
که تازه شد همه جان ها ز لذت سخنش
غزل شمارهٔ ۲۰۲
همچو گرد از خاک برخیزم بگیرم دامنش
از هواداری در آیم ذره وار از روزنش
مردم چشم ست، بنشانم به چشم روشنش
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
زانکه گر دم می زنی آزرده می گردد تنش
گر به خون ریزم نیاید خون من در گردنش
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
غزل شمارهٔ ۲۰۳
جان را بدو سپارم، نم را به خاک کویش
آخر به صد ضرورت قانع شدم به بویش
زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش
ای باد اگر ببینی از سلام کویش
از آب زندگانی خالی مباد جویش
گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش
غزل شمارهٔ ۲۰۴
مردمان در کار من حیران و من در کار خویش
گاه گاهی می توان پرسیدن از بیمار خویش
دود دل ها را نگه کن بر در و دیوار خویش
رحم فرما، بگذر از قتل من و آزار خویش
می گدازد همچو شمع از آه آتش بار خویش
غزل شمارهٔ ۲۰۵
ما بندهٔ توایم بترس از خدای خویش
هجر از برای غیر و وصال از برای خویش
جایی نرفته است که آید به جای خویش
باری نظر دریغ مدار از گدای خویش
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش
بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
پیدا مساز دردسری از برای خویش
ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش
غزل شمارهٔ ۲۱۲
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
شعلهٔ شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
کشته و سوختهٔ خلوت یاریم چو شمع
تا همه خنده زنان جان بسپاریم چو شمع
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟
ما جگرسوختهٔ این شب تاریم چو شمع
غزل شمارهٔ ۲۱۳
انجم انجمن بی بصرانند، دریغ!
خوب رویان جهان بی خبرانند، دریغ!
چون صبا هم نفس پرده درانند، دریغ!
چشم بر لعل و دُر بدگهرانند، دریغ!
نیک این طایفه یار دگرانند، دریغ!
عاشقان عمر چنین می گذرانند، دریغ!
همه داغ دل خونین جگرانند، دریغ!
غزل شمارهٔ ۲۱۴
تو در میان جان منی، جمله بر طرف
گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!
عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟
وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف
آه! آن دُر یتیم کجا رفت ازین صدف؟
با ما ببین که در چه مقامند چنگ و دف؟
کس دامن وصال تو را چون دهد ز کف؟
غزل شمارهٔ ۲۱۵
از فراق او به فریادیم، فریاد از فراق!
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق
هیچ کس را این چنین مشکل نیفتاد از فراق
روز او چون روزگار من سیه باد از فراق!
وه! که می آید خزان و می دهد یاد از فراق
این تغافل چیست؟ فریاد از تو و داد از فراق!
غزل شمارهٔ ۲۱۶
سینه ام چاک ست از چاک گریبان خود چه باک؟
از هلاک دیگران بگذر که خواهم شد هلاک
این تن پاک تو صد ره پاک تر از جان پاک
تا چنین نازک نهالی بر دمد ز آن آب و خاک
دردمندانیم و آه ما به غایت دردناک
آب حیوان ریخت گویا باغبان در جوی تاک
باز در کوی خرابات ست مست و جامه چاک
غزل شمارهٔ ۲۱۷
جلوهٔ حسن و جمالت همه در حد کمال
آفتابی، به تو یارب نرسد هیچ زوال!
صفحهٔ روی تو آراسته اند از خط و خال
لیکن آن جا که تویی باد صبا را چه مجال؟
پای در دامن غم، سر به گریبان ملال
که فراق تو مبدل شده باشد به وصال
چشم در چشم تو باشم، همه جا، در همه حال
هر جوابی که دهی باز درآیم به سوال
تو کجا؟ وصل کجا؟ این چه خیال ست محال؟
غزل شمارهٔ ۲۱۸
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
سلطان سراپردهٔ چشم و حرم دل
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
گاه از غم بسیار و گاه از صبر کم دل
غزل شمارهٔ ۲۲۶
به امید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
به سان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
دریغا خانه در کوی بلا کردم ندانستم
به آن بیگانه خود را آشنا کردم ندانستم
به دست خویش خود را مبتلا کردم ندانستم
درین معنی به غایت ماجرا کردم ندانستم
غزل شمارهٔ ۲۲۷
وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
تا در دم کشتن به تو نزدیک تر افتم
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
بگذار، خدا را، که بر آن خاک درافتم
از وادی مقصود به جای دگر افتم
مپسند که آغشته به خون جگر افتم
غزل شمارهٔ ۲۲۸
به هر جا پانهی، از شوق پابوست به سر غلتم
نمی خواهم کز آن پهلو، به پهلوی دگر غلتم
که عمری نیم بسمل باشم و بر خاک درغلتم
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
کرم کن، ساقیا، جامی که آن جا بی خبر غلتم
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
غزل شمارهٔ ۲۲۹
وگر چون گرد بر بادم دهی، گرد سرت گردم
چه لطف ست این؟ که من قربان دست و خنجرت گردم
گدای کشورت باشم، اسیر لشکرت گردم
چوم مرغان حرم بر گرد قصر و منظرت گردم
که بر گرد لب شیرین همچون شکرت گردم
بگردان ساغر می تا هلاک ساغرت گردم
غزل شمارهٔ ۲۳۰
بسی امیدوارم، آه! اگر نومید برگردم
بیا، تا بار دیگر بینم و دیوانه تر گردم
شوم آواره و هر دم به صحرای دگر گردم
دمی بنشین، که برخیزم، تو را بر گرد سر گردم
سگ کوی توام تا چند، یا رب در به در گردم؟
ازو کس یک خبر گوید من از خود بی خبر گردم
به میدان آیم و تیر ملامت را سپر گردم
غزل شمارهٔ ۲۳۷
گشته ام پیر ولی عشق جوانی دارم
چاره ای ساز که من هم دل و جانی دارم
تا بدانی که چه سان داغ نهانی دارم؟
لیک من از طمع خویش گمانی دارم
زین سبب در همه جا نام و نشانی دارم
من درین ملکم و غوغای جهانی دارم
که درین واقعه جان سوز بیانی دارم
غزل شمارهٔ ۲۳۸
چون رسم پیش تو نتوانم از آن جا گذرم
سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
گر به صد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم
که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم
که ازین مرحله بر عالم بالا گذرم
پا به گردن نهم و از سر دنیا گذرم
بهتر آن ست کز اندیشهٔ فردا گذرم
غزل شمارهٔ ۲۳۹
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
خواهی که به جان کندن بسیار بمیرم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
آن به که در آن سایهٔ دیوار بمیرم
من نیز بر آنم که از این عار بمیرم
وقت ست اگر در قدم یار بمیرم
غزل شمارهٔ ۲۴۰
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
همین بود هوس من که در هوای تو میرم
دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم
منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم
تو بر سرم قدمی نه، که زیر پای تو میرم
تو جای خویش به من ده، که من به جای تو میرم
گذار تا چو سگان بر در سرای تو میرم
غزل شمارهٔ ۲۴۱
ز بیم غیر نتوانم نظر سوی تو اندازم
چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟
اگر روزی نظر بر طاق ابروی تو اندازم
سر خود را به پای سر دلجوی تو اندازم
من بی دل چه سان خود را به پهلوی تو اندازم
کبابی سازم و پیش سگ کوی تو اندازم
اجازت ده که بازش در خم موی تو اندازم
غزل شمارهٔ ۲۴۲
ازو باری چرا گوید کسی جایی که من باشم
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
مرا بگذار تا مشغول کار خویشتن باشم
به یاد قد او در سایهٔ سرو چمن باشم
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
تو را لعل شیرین ست من هم کوهکن باشم
من مسکین غریبم گرچه دایم در وطن باشم
رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
مدهوشم و از خود خبری نیست مرا
اما چه کنم بال و پری نیست مرا
رباعی شمارهٔ ۲
در بند جفای خود شنودم همه را
دیدم همه را و آزمودم همه را
رباعی شمارهٔ ۳
ای مه، بنشین در پس دیوار امشب
ای صبح، دم خویش نگه دار امشب
رباعی شمارهٔ ۴
گو چرخ و فلک ز رشک می سوز امشب
بهتر ز هزار روز نوروز امشب
رباعی شمارهٔ ۵
ور جان بدهم، خاک شوم در گذرت
بنشینم و برنخیزم از خاک درت
رباعی شمارهٔ ۶
این خال چه خال و این چه زلف عجبست؟
هر روز که هست در میان دو شب ست
رباعی شمارهٔ ۷
گفتن نتوان که تا چه مقدار کم ست
عیشی ست وصال تو، که بسیار کم ست
رباعی شمارهٔ ۸
شادی و نشاط در بنی آدم نیست
یا آدم نیست، یا از این عالم نیست
رباعی شمارهٔ ۹
در دست من آن نگار می باید و نیست
تشریف حضور می باید و نیست
رباعی شمارهٔ ۱۰
در مشکل من امید آسانی نیست
بالله که درین شهر مسلمانی نیست
رباعی شمارهٔ ۱۱
سال و مه من به جستجوی تو گذشت
القصه، در آرزوی تو گذشت
رباعی شمارهٔ ۱۲
ذرات وجودت ز نمک بیخته اند
تا همچو تو صورتی برانگیخته اند
بخش ۱
هستی و بوده ای و خواهی بود
همه هیچند، هرچه هست تویی
یا وجود قدیم لم یزل تویی
نی ابد واقف از نهایت تو
همه بر سر وحدت تو گواه
سخن ناشنیده می دانی
بهر یک دانه در زمین بوسی
سوی ما روی تست از همه رو
پا ز سر کرده ایم در ره تو
رفته گردی ز درگهت بالا
قبله راهی به سوی خانهٔ تو
آب و آتش به هم درآمیزی
مهر و مه را جهان فروز کنی
داغ ها دارد از غمت شب و روز
غرق دریای اضطراب شده
گشت در پای بندگان تو پست
از تو بار دلش گران سنگست
خاک را از تو روی گردآلود
آب از گریه پای در گل ماند
سر به سر طالب رضای تو اند
تو محیطی و آن موجست
بحر اگر نیست موج خود عدمست
بی ثباتست همچو نقش بر آب
گه ز باد هوا شود در هم
کشتی افکنده ام درین گرداب
همچو نوحش بر اوج گردون بر
از تو غیر از کرم نمی شاید
چون تو را بحر لطف هست چه باک؟
بخش ۲ - مصایب مصنف و مناجات
مرهم سینهٔ شکسته دلان
مرحمت کن که شکسته دلم
نامهٔ خویش را سیه کردم
کرم خویش بین گناه مبین
تو مکن روز حشر منفعلم
از تو دارم امیدواری ها
ای مراد من و مراد همه
پادشاهی و من گدای توام
اشک سرخی و چهرهٔ زردی
برنخیزم اگرچه گرد شوم
تو ز خاکم به لطف برداری
نظری گر به من رسد چه ضرر؟
بنده ام هرچه شایدت آن کن
بند بند مرا به خود پیوند
بخش ۵ - وصف معراج رسول الله و صحابهٔ کبار آن
سویش آمد ز آسمان به زمین
بر زمین وحش و بر فلک چون طیر
تیز بگذشت تا به غرب از شرق
زده بیرون ز هفت پرده قدم
در هوا همچو ابر نرم روی
تا نگه کرده ای رسد بر عرش
لرزه افتاد بر زمین ز فراق
تابعش گشت جن و انس و ملک
تیز بگذشت همچو خنجر مهر
قاب قوسین گشت «او ادنی»
شد مشرف به دولت دیدار
که به من بخش جرم امت را
جمله را از گنه خلاصی داد
بنده را یاد می کند به نیاز
در حق ما چه اهتمامست این؟
سر من همچو خاک در ره تو
هر دو عالم فدای یک مویت
سرور اولیا تو را دانند
پیشوایی تو، پیرو اند همه
هر یکی شاه چار بالش ناز
چار باغ فضای گلشن جود
هر دو چشمم برای ایشان چار
علی و فاطمه حسین و حسن
بلبل باغ دین توست بلال
آسمان منزل بلال تو باد
به هلالی علم شوم مه و سال
بخش ۶ - در منقبت حضرت شاه اولیا علیه السلام
جانشین محمدست علی
شاه مردان علی ابوطالب
شنجهٔ خوشتن کند رنجه
زیر دستش همه زبردستان
در خیبر به آن کلید گشود
رشتهٔ کفر را شده مقراض
ریگ صحرای او در نجفست
گل این باغ رنگ آل علیست
چون رسول از خدا نبود جدا
چون دو فرزند کان ز یک پدرند
پسران در حسب برابر هم
گه سر خویش را فدا کرده
شاه ما روز رزم سر بخشد
گر کسی سر فدا کند کرمست
همه شاهان گدای او بادا
بخش ۸ - سبب تصنیف کتاب
که تفاوت نداشت لیل و نهار
مجمعی ساختند و انجمنی
دعوی نکته پروری کردند
خواست تا غنجه را کند صفتی
گنبد سبز چرخ پرشفقست
می گل رنگ و شیشه میناست
گشت فیروزه حقهٔ یاقوت
جانب غنچه دیدم و گفتم:
هست بی گل عذار غنچه دهن
همه گفتند آفرین بادا
در فن شعر چون سخن کردند
بود شخصی به مثنوی مشهور
در فنون سخن به خود مغرور
همه گرد فسانه گردیده
شیوهٔ شعر او همین غزلست
در ره ما ز پیروی اثری
نه ز ابیات پنج می باید
مثنوی را به از غزل پنداشت
شکر باری که شعر من غزلست
مثنوی را چو در تواند سفت
کی شود عاجز از کلام فصیح؟
کی ز سیل بهار گردد غرق؟
شرری گر به وی رسد چه ضرر؟
به تامل میان خود بستم
روی در فکر مثنوی کردم
سخن عشق در میان آید
سخن او ز هر سخن بهتر
سوی مجنون و جانب لیلی
حال عذرا و حالت وامق
هست رنج دماغ آسوده
بود مجنون و وامق و فرهاد
گفتگوی کنار و بوس مکن
پردهٔ نام و ننگ را بدری
رسم او غیر خاک بوسی نیست
نیست جز عشق نازنین پسران
قامت جامه زیب را عشقست
قامت دخترست یا مادر؟
چشم بندست سیه مویی
روی گل گون خوش است تا چه کنم؟
به خدا زان دو موی یک مو به
وسمه عار است طاق ابرو را
عاریت چون برفت عار آید
که بگو داستان شاه و گدا
حال درویش را بیان کردم
«شاه و درویش» نام آن کردم
بخش ۹ - خطاب هلالی با مدعی
گفتگوی نو و کهن داری
مستمع باش گوش با من دار
چه بری نام خسرو و شیرین؟
چه دهی شرح وامق و عذرا؟
چه بری نام لیلی و مجنون؟
فکر تهمت مکن که بکرست این
تا به عین رضا درو نگری
التفات دگر نمی خواهد
نظر اکسیر کیمیا اثرست
یکی از نام های نامی کن
شرف التفات در یابد
بخش ۱۱ - در آزاد شدن شه زاده از مکتب و ملول بودن درویش
او نظر جانب دگر می کرد
لیک او را کجاست تاب نظر؟
جانب خانه رفتی از مکتب
گریه اغاز کردی و گفتی
همچو دیوانه در کف اطفال
عرش و کرسی گواه حال منست
آن سیه کار و این سیه نامه
ها زشوقت دو چشم بر راهست
همچو کاغذ سفید گردیده
که برون آمدست نقطهٔ ضاد
این که خم شد قدش بر آن دالست
لب حسرت گرفته بر دندان
که کند سینه را شکاف شکاف
آیدم همچو کوه قاف گران
کز غم او دل مرا تابی ست
نعل و داغی ست نون و نقطهٔ نون
حرف می دید و حرف غم می گفت
چون ز طفلان برآمدی فریاد
پس به تقریب در فغان می شد
صد هزاران بهانه آوردی
در غریبی چو من مباد کسی
گریه بر روزگار خود کردم
زود فارغ شدی ز گریه و آه
آه ازین گریه، این چه بوالعجبی ست؟
کردی از هر کسی روایت ها
غرض او قبول حضرت شاه
خویش را نیز پیش او مقبول
تا کند جا همیشه در دل یار
شاه و طفلان همه شدند ازاد
با درونی سیه تر از دل شب
بخش ۱۲ - حال گدا به وقت شب در جدایی شاه زاده
دل درویش در فغان آمد
تیره شد روزم این چه روسیهی ست؟
باشد از دود دل سیاه امشب
گویی امشب چراغ ماه نبود
روزنی نیست تا رود بیرون
که نشستم دگر به خاک سیاه
صد شب دیگران و یک شب من
که به خونم همه شدند یکی
رفته و روز من سیه کرده
که سیه پوش شد به ماتم من
آخر ای مرغ صبح، فریادی!
ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
تا شد از ناله ام فغانش پست
چون شفق می گریست از غم صبح
بخش ۱۵ - حال عشق شاه زاده با گدا
مبتلای فراق شد درویش
صفحه را شست از سیاهی شب
قلم زر به لوح فیروزه
به خیال سبق میانن بستند
همه جمع آمدند غیر از شاه
هر دم آهسته زیر لب می گفت
سرو من در کنار نیست چه سود
غیر می آید و نمی باید
که ز مادر به شکل او کم زاد
همدم و همنشین او مه و سال
گفت به ز بی قراری خویش
ساخت روز مرا سیاه امروز
که نیامد برون ز خانه خویش
یا می ناز کرده سرمستش؟
ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟
شد ز گفت و شنودشان آگاه
نگران ست جانب دگران
عاشقی کی رواست پیش دو کس؟
که به این بوالهوس وفا کردم
این چنین در به در چرا بودی؟
در به در خود به جز گدا نبود
نخرندش که گشته است بسی
به صد آشفتگی به او گفتی
پس چرا آمدی تو پیش از من؟
جگرش را به طعنه خون کردی
یا تو آیی درین طرف یا من
گه ورق را ز یکدگر کندی
رشک خوبان بود ز عاشق بیش
چهرهٔ خویش را نهان کردی
بر سر عاشقان بود ماتم
خواجه را میل بندهٔ خویش ست
شاه هم بر سپاه خود تازد
گفت راضی شدم به مردن خویش
مرگ بهتر ز زندگانی من
گریه از بخت خویشتن دارم
لیک بسیار بدگمان افتاد
دستم از سنگ حادثات شکست
تشنه مردم ز شوق در ظلمات
بار دیگر چو رفت از مکتب
که چه می گفت با تو آن درویش؟
به طریقی که حال گشت عیان
بست دل در وفای آن مسکین
حال من هم کند به شاه ادا؟
بند بندم ز هم جدا نکند
بخش ۱۶ - افشای راز عشق و ملامت عوام
شاه از خواب ناز سر بر زد
از عتاب گذشته شرمنده
رفت در خنده و همچو غنچه گفت
هر دو شاه و گدا به هم باشیم
بی گدا نام شاه کم گویند
بی گدا نام شاه کم گیرند
فخر پیغمبران ز درویشی ست
در پناه دعای درویش ند
میل درویش گشت بیش از بیش
حال درویش زین و آن بکذشت
بخش ۲۰ - نالیدن درویش در کوی شاه
شب نبود آن، که روز روشن بود
قدحی بود پر ز شکر و شیر
کوچ ها همچو جوی شیر شده
ریخته مشک ناب بر کافور
چون سیه کرده پنجه های نگار
راست چون ماهیان در آب زلال
شاه را شد هوای بام آن شب
جلوه های مه تمام خوش ست
بخش ۲۱ - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن
روی بنمود همچو ماه تمام
دید درویش را که رفته ز دست
با دل غم کشیده می گوید:
الله! الله! چه کار و بارست این؟
وای ازین عمر ضایعی که مراست
وای من! وای من! چه چاره کنم؟
حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!
وای! ازین عنر ضایعی که مراست
شعله ای جست و خانمانم سوخت
بر لب چشمه دست از جان شست
سیر نادیده روی جانان، مرد
آه! اگر من به وصل او نرسم
کار من مشکلست پس فردا
بهر تسکین بی قراری او
غم فردا مخور، شتاب مکن
آیم و جا کنم به گوشهٔ بام
تا گروه کبوتران بینم
در و دیوار کوی من می بین
یار آن کس که یار اوست شود
طالب او شود که طالب اوست
بخش ۲۲ - در صفت کبوتربازی شاه و نظاره کردن درویش
آسمان گشت تیر و مشعله دم
کرد آهنگ چرخ بار دگر
بر فراز فلک برآمد ماه
خیل خیل کبوتران چو ملک
چون هما ارجمند سایهٔ او
ارزنش از ستاره های سپهر
بسته از جان کمر به خدمت وی
چون سلیمان و مرغ بر سر او
همچو پروانه بر سر شمعی
نازنین لعبتی پری پیکر
هر سفیدش سمن عذاری بود
چون سر نوعروس مشکین موی
صورت لعبتان چینی داشت
طرفه تر شد ز طرفهٔ بغداد
بر زمین نقش کرده شکل پلنگ
همه در پیچ و تاب چرخ زنان
به دهان و به دست کرد آواز
نعره ای چند زد، بلند، نه پست
که خبردار گردد آن درویش
جانب ماه خود نگاه کند
زان همه کار و بار آگه بود
گه نظر می نمود و گه می گفت
مرغ جانم کبوتر بامت
صاحب بال و پری بودم
بر سرت صبح و شام می گشتم
دل به آن بام رفته صید شده
مرغ بامت کبوتر حرم ست
گشت خیل کبوتر تو سیاه
خیل دیگر ازو شدند سفید
همه از خون دل شده جگری
گوییا هم گل ند و هم بلبل
پر هر یک گواه حال من ست
از چه روی گشت پای او گلگون؟
پا به خوناب دیده گلگون شد
با رخ همچو ماه کرده قیام
شود او را ز دیدنش تسکین
واقف از عشق بازی درویش
با گدا دل نوازیی نکند
بخش ۲۵ - رفتن شاه زاده به میدان
همه روی زمین گرفت به زیر
ذره اش تیر شد کمانش سپهر
میل تیر و کمان و جولان کرد
زین زر خواستند و زین کردند
طرفه دیوانه ای، پری زادی
تیزگامی ز باد چابک تر
چون دو موی از قفا فگنده عنان
خنجر بید و دستهٔ سنبل
خبر از رفتنش نداشت کسی
پیش او تنگ تر ز حلقهٔ میم
بگذرد از قطار آن هفته
مرکب از شوق جست و بازی کرد
او چو بد و مه نو از دو طرف
مهر درویش تافت در دل شاه
به پر او گشت میدان را
چاک در جیب پیرهن کرده
نقش غیر از ورق تراشیده
همچو تاری ز جیب پیرهنش
بلکه تاری و پیچ و تاب درو
چشمش از گریه چشمه بر سر کوه
بر لب چشمه چون خس و خاشاک
آمده راست همچو رشتهٔ در
روی در پردهٔ عدم کرده
بر رخ او روان به فتنه گری
خویشتن را به خاک راه افگند
جانب اهل قبضه تافت عنان
او هم از دور سوی او بیند
تیر خود بر نشانه اندازند
بر زمین ریختند چو باران
خوشه اش تیر و دانه اش پیکان
لیک چشمش بدان طرف بودی
نظری هم به سوی او کردی
بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید
که مه نو ازو نشانی بود
کرده هر گوشهٔ عالمی قربان
لیک در گوشه ها فکنده گره
همچو شیران به حمله رو کرده
مه عیدش کمند بر بازو
راست همچون خدنگ مژگان تیز
سروقدی کشیده در آغوش
گوشهٔ چشم مردمان سویش
دشمنان را ز دور کرده هلاک
چون کمان سوی تیر مایل بود
تیر را مغز استخوان کردی
چشم او دوختی ز یک پر تیر
بازش از خم تیر کردی باز
آن گدا آه عاشقانه کشید
رگ جانم زه کمان تو باد
تا رسد گاه کاه بر تیرت
تا که آید به سینه خانه کند
خوش تر آید ز نی شکر خوردن
کاش آن را به سینه ام کاری
خود بگو، چون ننالم از دستت
قدر انداز من، خطا کردی
تنم از ضعف استخوان شده است
مو اگر می شکافی اینک من
چشم زخمی به شست تو مرساد!
بخش ۲۷ - مناظرهٔ تیر و کمان با یکدیگر
چون فکندش بر آسمان پیوست
ماند از دست بوس شاه جهان
بر زمین زد همان زمان خود را
به کمان گفت: ای کج ناراست
گاه اندر کشاکشت دارند
وز میان شکسته بستهٔ خویش
قد من شد عصای پیری تو
که نگیرد کسی به دست تو را
نام تو بعد نام من گویند
با وجودی که صد من سنگی
زانکه خواهی فگند دور مرا
طوق و زنجیر و بند در گردن
تو همان پس روی، نیایی پیش
لایق طور گوشه گیران نیست
بخش ۳۴ - تعاقب شاهزاده غزال را و رسیدن هر دو پیش گدا
که با او انس داشت درویش
سوی او چشم شاه ناظر بود
بی مددگار در کمند افتد
صید او را به نام خود نکند
خویشتن را ز صف برون انداخت
هر دو رفتند تا بر درویش
یعنی از چنگ او خلاصم ساز
اعتقاد عظیم پیدا کرد
شاه در خدمت گدا بنشست
آن گدا ز آفتاب سوخته بود
پرده ای در میانه حایل بود
در تفکر که اوست یا دگری؟
این چنین نور معرفت که توراست
دعوتت مستجاب خواهد بود
حاجتم را روا کنی چه شود؟
آه سردی کشید و به اوی گفت
کی غم بی حساب داشتمی
با من آن ماه را نظر بودی
جَست از جای خویش ذوق کنان
اینک آن شه منم که می جویی
بر سپهری و ماه می طلبی؟
رفت از هوش و چون به هوش آمد
که شود به ختم این چنین یاور
این به خواب ست یا به بیداری؟
خواب بر من حرام باد دگر
نشوم کاش! تا ابد بیدار
ور شب ست این، شب دل افروزی ست!
تو کجا؟ من کجا؟ محال ست این
که کشد مدت وصال دراز
ناگه آن جا رسند در پی شاه
فتنهٔ روز و روزگار شوند
چشم درویش خاک ره گل کرد
با دل ریش و سینهٔ غم ناک
باز غمگین شدی که یافت زوال
بعد یک نوش می خورد صد نیش
کز پی آن جراحتی نرسد
بخش ۳۱ - رفتن درویش به صحرا و ساکن شدنش در کوهی و منتظر بودنش به مقدم شاه
کوه دردی و کان اندوهی
سنگ بر شیشهٔ سپهر زده
از پی جنگ دامنش پر سنگ
شده از کشته گرد او پشته
سیل او آب چشم پرخون بود
به صد اندوه ساکن آن کوه
کوه از این نالهٔ زار نالیدی
رفتی آن ناله تا به فرسنگی
دجلهٔ خون روان شدی از کوه
دامن دشت لاله زار شدی
انس با وحش کوهسار گرفت
او شبان گشت و آن گروه رمه
بخش ۳۲ - وصف غزال کوهی
کش عجب نازنین جمالی بود
پیش او آهوی ختن مسکین
چشم شوخش تمام عشوه و ناز
شوخ چشمی ست در نظربازی
بد گدا را به سوی او میلی
هر نفس در هوای او می گفت
آن بلای سیاه را مانند
بوی آن زلف عنبرین دارد
زان نفس بوی یار می آید
خوش دلم می کند به یاد کسی
لاجرم شادمانم از بویش
بخش ۳۳ - بزم آرایی لشکر به شکار
شد چمن پر بساط فیروزی
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
ژاله در وی فتاد و دندان شد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
بلبلان را در اضطراب انداخت
لعل از سنگ خاره پیدا شد
خنجری در میان زنگ نمود
قرص ها در ته تنور بسوخت
شانه شد بهر طرهٔ شمشاد
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
چون سطرلاب سبز بر هم تافت
لشکر بی شمار بیرون رفت
دور دوری، گشاده پهنایی
باد او دم به دم نشاط انگیز
لاله اش آب دار و آتش رنگ
همه دلکش چو نقش بر دیبا
مرغ زاری تمام سبزهٔ تر
لاله اش عارض نکورویان
گفت کز هر طرف کنند ندا
کار اهل شکار ورد کنند
رخنه ها را ز هر طرف بستند
صید را دست و پا قلم کردند
گردن کرگدن فرو بستند
داغ ها را فتیله گشت خدنگ
پر برآورد، لیک از پر تیر
پنجه می زد ولی به سینهٔ ریش
دهنش باز ماند چون لب گور
بر سر گور مرده ماتم داشت
ساخت دم در ره سگان جاروب
ترکی از ناوکش به سیخ کشید
چابکی در کمند پایش بست
بخش ۳۶ - رفتن شاه زاده به دیدن درویش
رخ نمود آفتاب از سر کوه
شد عیان معنی تجلی طور
رخ چو خورشید چاشت گه آراست
جانب کوه شد چو کبک دری
گفت بی تابم از خمار شراب
در سخن هم زبان من نشود
رو به سوی گدای خویش آورد
همچو جان جا گرفت در بر او
لب شیرین به گفتگوی او بگشاد
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
خواب بر من حرام جز مردن
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
حال شب را چه گویمت که چون ست؟
در شب تیره مشعل تو مه ست
هر دم آتش زنم به مشعل ماه
تا شود گاه کاه همدم تو؟
تا به او هم نفس شوم نفسی
حاصل عمر دل پذیر تو چیست؟
غیر ازین خود مباد حاصل من
در جواب و سوال می گفتند
عرض راز و نیاز خود کردند
ماند درویش خسته با دل ریش
سایهٔ لطف بر گدا افکند
گذر افتاد شاه را بر وی
گفت این قصه با رقیب کسی
که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت
روی با شاه کرد آن بدخوی
وقت صحرا و لاله زار گذشت
نیست الفت به وحشیان ما را
سگ شهر از غزال صحرا به
شهر باشد مقام پادشاهان
مصطفی را مدینه منزل شد
سایه افگنده بر خواص و عوام
منزل مردم پسندیده
شاه را سوی شهر مایل ساخت
دل پر از درد اشتیاق بماند
این بلا بر سرش رقیب آورد
دوری از صحبت حبیب مباد
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
لیک مرگ رقیب از آن خوش تر
بخش ۳۸ - اقامت شاه زاده بر لب دریا و کدا بر کوه
این یکی لعل دارد و آن یکی در
نقش آن خاتم این چنین کردند
نقش صحت گرفت زیر نگین
جلوه گاهش کنار دریا شد
روز و شب جا گرفت بر ساحل
مرغ و ماهی اسیر دامش بود
لجهٔ موج خیز گوهرریز
که بدان انس داشت آن درویش
بود مانند کاه در پس کوه
بیستون جای کوهکن شده بود
بر بلندی کوهسار شدی
قصرش از دور دیدی و گفتی
دارم از دور سوی او نظری
باری، از قبله رو نگردانم
گفتی ای هم دم خجسته نفس
عرض ده پیش او نیاز مرا
بوسه زن پاس پاسبانش را
پیک او را پیام من برسان
گردی از کوی او بیار، بیا
مرهم زخم های دل سازم
کردی از روی شوق فریادی
گردی از خاک کوی او داری
به دماغم فرست بویش را
چشم بگشاد و هر طرف نگریست
دید هر گوشه خیمه ای برپا
همچو قد عروس در چادر
در میان ستاره ها ماهی
اطلس چرخ پوشش او بود
شاه بنشسته اندر آن چون ماه
کرد آهنگ ماه خرگاهی
خرگه شاه منزل ماه ست
آفتاب بلندقدرست این
همچو خس بر کرانه ای جا کرد
در نیستان به ناله بست کمر
چشم بر راه و گوش بر آواز
بخش ۴۰ - نامه نوشتن خسرو و خواستن شه زاده را از سیاحت کنار دریا
بر ورق این چنین قلم زده بود
نامه ای سوی شاه دریادل
خط آن نامه آیت خوبی
زیب رخساره کرده از خط و خال
فیض بخش از درون و بیرونش
یا پر از رشتهٔ گهر طبقی
چون شب قدر در میان برات
غیرت آفتاب و خجلت ماه
ماه مسندنشین شاه نشان
نقد گنجینهٔ جوانی من
وان که جانم همیشه طالب اوست
رخش دولت به این طرف راند
طاقت درد اشتیاق نماند
هیچ بر عمر اعتمادی نیست
که شد از دست و نیست تدبیری
تو بیا پیش از آن که من بروم
تا تو غایب شدی حضور برفت
مردمی کن بیا به دیدهٔ من
جانم از غم به سر رسید بیا
بخش ۴۱ - آمدن شه زاده به شهر و کیفیت استقبال او
نیت شهر کرد و مرکب راند
یوسف از مصر میل کنعان کرد
خلق رفتند بهر استقبال
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
همچو شاخ شکوفه زار امید
همچو گل در میان سبزهٔ تر
بر تو افگنده ماه طلعت او
رفته چون آفتاب جانب شام
تازه گل دسته ای ست پنداری
سر ز جیب فلک برون کرده
همه را چشم انتظار به راه
چرخ گردون و ماه پیدا شد
دست بر سینهٔ هر طرف بستند
که تو پنداشتی که عید آمد
ماه اقبال خسروی نو شد
طایر قصرش از ملک بگذشت
که فتد دیده بر دل افروزی
دل و جان هم فدای او گردد
دامن گل به هر خسی نرسد
جام عشرت به کام هر کس نیست
به دل عارفان بیدارت
سرو نازی به ایم طرف برسان
بخش ۴۳ - وصیت خسرو و وفات و تجهیز و تدفین او
گفت از من وصیتی بشنو
ظلم بگذار و هرچه خواهی کن
گردی از خود به دامن دگری
که سرافراز عالمند ایشان
نکند میل شوکت شاهی
که ز شاهی گذشت و شد درویش
طلب حاجت و مراد کند
نتواند که عرض حال کند
به سخن های خوش تکلم کن
بر سیه نامه اعتماد بکن
همه از نوک نیزه و قلمست
جانب شرع را ز دست مده
اصل شرع ست و غیر از آن فرع ست
جان به جان آفرین روان بسپرد
ماتمی شد که شرح نتوان کرد
دجلهٔ اشک تا به جیحون رفت
همه ترکان سیاه پوش شدند
مضطرب چو سیاهی لشکر
خطهٔ هند گشت کشور او
حلقهٔ پشتش از کمر بشکست
کند رخسار خود در آن ماتم
همه خیل و سپاه بی سر شد
که سلیمان عصر شد بر باد
وان دگری جیب جامه چاگ زدی
کفنش را ز حله می جستند
همچو گنجش به خاک بسپردند
عاقبت زیر خاک مسکن ساخت
کند پیراهن و کفن پوشید
در لحد رفت و خاک بر سر کرد
که قدم جانب عدم نزند
رفت و تابوت کرد محفل خویش
بخش ۴۴ - ایضا فی الموعظه النصیحه
که از آن باغ هر نفس داغی ست
محنت افزاست صوت بلبل او
دل پرخون دردمندان ست
تن گل چهره ای و پیرهنش
گره زلف عنبرین مویی ست
صفحهٔ عارض ست و نقطهٔ خال
قد موزون سروبالایی ست
رشتهٔ مهر از این و آن بگسل
تو درو جاودان کجا مانی؟
ترک این کهنه دیر فانی کن
همه هیچ ند، دل به هیچ منه
هست عالم چو عرصهٔ شطرنج
سوی این عرصه می کند راهی
تشنه لب جان دهی درین ظلمات
چون به توفان رسی خطر یابی
بخش ۴۷ - به وصل رسیدن درویش و دوری او بار دیگر به جور رقیب
آن گدا را همی نواخت بسی
بر سر شاه می رسد لشکر
پای تا سر نهفته در آهن
دفع آن خیل بی شمار کند
در سواری چو گرد برخیزد
رفت و گفت از سر حسد با شاه
که نظر سوی ناکسان شوم ست
دیگرش سر بلند نتوان ساخت
که چو خویشت کنند سرگشته
که به سر وقت ما بلا آمد
بهره این داد طالع شومش
دست بر سر زد و ز پا افتاد
این چه رنج و ملالت ست مرا
آرد آن سنگ بر سرم آهنگ
خلد آن خار بر دلم صد بار
گل شود خار و در دلم شکند
می شود خون و در گلو گیرد
شربت مرگ گردد آب حیات
گام اول درون چاه افتم
باز فی الحال سرنگون فگند
وای از این طالع نگون که مراست
گر بمیرم هنوز سود من ست
می دهم جان و مرگ می طلبم
کاشکی جان ز تن برون آید
کو اجل تا دگر نفس نزنم
گویی از غم سرشته شد گل من
که تنم را چو کاه می کاهد
زان به گردون رسید فریادم
تا کند حمله با جوانمردان
همه آفاق را فریب دهد
راستی نیست در جبلت او
بخش ۴۹ - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر
قرص خورشید را شکست آمد
چتر فیروزه گون مرصع شد
از تماشای ره نظر بستند
که مگر عارفی رسید به شاه
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر
تیز شد از مخالفان آهنگ
رو به میدان ضرب می کردی
از دعاهای آن گدا دادیم
وز غم بی کسی خلاصش کن
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه
نیست ممکن به صد زبان گفتن
از فلک این بسی عجیب نمود
که ز محنت کسی رسد به طرب
بعد از آن رنج راحت جان دید
تا بدانند قدر روز وصال
شیوهٔ عشق را کمالی هست
خاصه وصلی که بعد هجران ست
به هم آمیختند شام و سحر
سر درویش بر سریر نیاز
رسم عاشق نیاز می باشد
تا دم مرگ یار هم بودند
از خدنگ اجل هلاک شدند
مرغ روح از قفس جدایی کرد
بخش ۵۰ - در بی وفایی عمر
که گذرگاه شاه و درویش ست
نه ازین بند می توان رستن
تشنه لب جان دهی درین ظلمات
عاقبت جا کنی به زیر زمین
عاقبت سرنگون به چاه شوی
چون به طوفان رسی خطر یابی
آن که جاوید هست و بود یکی ست
بخش ۵۱ - در خاتمهٔ کتاب گوید
شد به کام دل شکسته تمام
مجلس آرای خاص و عام شده
سخن اوست ورد جان همه
بغل عاشقان پرست ازو
یا خطاگوی شهر حراف ست
که به جان می خرد خریدارش
شکر باری که معنیش کم نیست
چون نگیرد قرار در خاطر؟
برده از خاص و عام صبر و شکیب
در پذیرش که ناگزیرست این
شیوهٔ ساحری همین باشد
سحر کردم دهان او بستم
لیک ازو چشم دوست روشن شد
جان حاسد فتاد در ظلمات
لیک بر جان مرده رحم چه سود؟
المش کم مباد و افزون باد
زین خیالت بگو که حاصل چیست؟
هرچه خواهی بگو که معذوری
ختم کار از نخست معلوم ست
کی تواند که موی بشکافد؟
به پر و بال مور نتوان رفت
کی بود چون نوای بلبل باغ؟
در او هم به قدر گوهر توست
هر چه داری تو هم بی او بیار
تو به دیوانگی خروشیده
تو به تقلید جامه چاک زده
ناز خوش نیست با جمال کسان
تو کنی عرض مخزن خسرو
چه بری نام خسو و جامی؟
بگذرد بر زبان کج نظران
تو ازین نظم کی رسی به نظام
سهل باشد طبیعت موزون
لیک بنگر که هر یکی چونیم
هست اینجا تفاوتی بشنو
نعل در زیر پای فرساید
این یک از جنت ست و آن ز جحیم
وین به گرمی چنان که جان کاهد
نظرات کاربران درباره کتاب مجموعه اشعار هلالی جغتایی