مدتهاست در این اتاق تنهایم. کسی مخالفتی ندارد یا شاید مخالفتش را ابراز نمیکند. فقط صدای باز شدن در «این» اتاق مرا از جا میپراند چون همیشه با خشم باز میشود، با تصور لذت غافلگیر کردن کسی که در این اتاق تنهاست. «آن» اتاق هم مال من نبود، همه آن را «اتاق برادر»م مینامند: «همان صندلی که توی اتاق برادرت است»، «برو آن را از کمد اتاق برادرت بردار». ولی من همیشه میگفتم «آنجا». آنجا همیشه سرد بود با آن پنجره خیلی بزرگش. یادم نمیآید برادرم هیچگاه آنجا نشسته باشد یا درس خوانده باشد یا هر کار دیگری کرده باشد. ولی همه میگفتند «اتاق برادرت». نمیدانم از چه چیز آن اتاق خوشم میآمد. از کتابخانهاش که پر از کتاب بود یا از عکس نویسندههایی که قاب گرفته و زده بود به دیوار یا از پوستری که زده بود به پشت در اتاق. نه! من از همه اینها بدم میآمد. از همهشان، شاید برای همین اینجا هستم چون از آنجا متنفرم.
میدانم هرجا بروم آخرش برمیگردم به همین اتاق، الآن جایی ندارم بروم. چرا جایی نمیروم؟ «جایی» حتما تداعیکننده جای خوبی است؟ نه. شاید «جایی» یعنی یک جای بد. مامان همیشه وقتی میرفت بیرون میگفت «جایی» نروی! مطمئن بود نمیروم، نمیروم «جایی». همیشه مرا از بیرون میترساند: «دخترها نباید تنها جایی` بروند. اگر بدون ما جایی بروی قَرهقرهها کلیههایت را میدزدند.» به بچهدزدها میگفتند «قرهقره»: زنانی با چادر سیاه و چشمهایی که تمام خاکستری بود، زنانی کور که هرگز ندیدم چون هیچوقت «جایی» نرفتم...