راز بسانِ رودخانهای نهانْ در دلِ کوهستان جاری است. هستی خودْ خاموشترین رازِ نهفته است. انسان، پارهای از هستی، برخوردار از رازهایِ خویش، همزمان هم حضوری آگاه در هستی دارد و هم بر هستی، جاودانْ راز، درنگ میکند. آدمی از راههای گوناگون با رازهای نهانی میآمیزد و چالش میکند تا به شناخت دست یابد و دری نو به «باغ رازها» بگشاید. اسطورهشناسی، دینهای رازآمیز و آیینهایِ رازور (عرفان) شیوهای خاص از گشودنِ راز و راهی ویژه در رهیافتن به رمزِ هستی است.
در جستجویِ رازِ هستی و اندر یافت آیینهایِ رازور و بهویژه رازوری در آیین زرتشت، به باغِ فلسفه و عقل درآمدم و با پیروی از منشِ هرمنوتیک،دریچهای به زمان بیکرانه و پنجرهای به هستی ناکرانمند گشودم؛ به رهرویِ فیلسوفانِ نخستینِ یونان و خردمندان دیرین ایران و هند و شرق، کنکاش در طبیعت و کیهان را پیشه خود ساختم؛ پس سفری دراز آغاز کردم و خِردْ رهنمونم شد تا با نگرشی پدیدار شناسانه در هزار تویِ ذهن به سرچشمه حقیقت و زیبایی در رسم. سقراطوار به دانایی مِهر ورزیدم و به پویش در فلسفه، از قدیم و سدههای میانه تا فلسفه نو، پرداختم. گاه حتی همپایِ تجربهگرایان از ذهن به عین آمدم تا شاید «رازِ» ناگشوده را از ورایِ آروین، شناختِ تجربی پدیدارها، باز گشایم. در راه «فلسفیدن» و پاییدن در باغِ «فلسفه»، از خردِ ایرانی ـ هندی و شرقی و در آن سوی ـ غرب ـ نیز از نخستین فیلسوفان تا لایبنیتس و اسپینوزا، بهویژه کانت و وایتهد و بیش از همه از نیچه بسیار آموختم. اما ذهنِ جستجوگر در شک و تردیدِ ایستا شدن و فراز نجُستن به لحظههای سرمستیِ فرزانگی و دیدار با زیبایی ناب، دوباره سفری نو را ققنوس [= مرغ آتش] وار، آغاز کرد و با رهآوردِ پویشِ فلسفی به باغ «نظر» اندر شد. این بار، به شیوه دیالکتیکی، از «راز» به «راز»، یعنی از رازِ هستی [نهاد] به آیینهای رازور [برابر نهاد] چون آذرکیوانْ به رود زندگی پیوست تا به دانش برین [برنهادْ ]دست یابد.