افسانهها و قصههای پریان در کتاب «به خدا نامه خواهم نوشت» وارد داستانهای شهری و آپارتمانی شدهاند. «نیلوفر لاری» با تلفیق عناصر فانتزی و واقعیت توانسته با جسارت از چیزهایی در این کتاب حرف بزند که کمتر در فضای اخلاقگرا و محافظهکار ادبیات معاصر ایران دیده میشود. واقعیتهای زشت و دردناک جامعهی امروز که خیلیها ترجیح میدهند از آنها فرار کنند، در این کتاب با شجاعت بیان شده است. خیانت، فریب، قتل و جدایی، از درونمایههای اصلی این داستان هستند.
رکسانا دختری است با چشمهای بنفش. این دختر زندگی عجیب و غریبی دارد. مادر رکسانا زنی است زیبا و بلندبالا که روابط اجتماعی خوبی دارد و با همه خیلی زود ارتباط میگیرد. در مقابل پدر رکسانا این زن را فقط برای خودش میخواهد. او مردی حسود و متعصب است که طاقت ندارد ببیند همسرش با همه مهربان و صمیمی ببیند. و اینجا تنها ترفند مادر، صبر و تحمل است. او با نرمی و ملاطفت سعی میکند خشم و نگرانی همسرش را آرام کند. تا جایی که دیگر طاقت تهمتهای همسرش را ندارد. تاوان اعتراض مادر زندگیاش است. حالا پدر هم دستگیر شده و دخترکی گنگ و مبهوت گوشهای ایستاده و به تمام این اتفاقات نگاه میکند. رکسانا که روزی دختری ثروتمند بود و بهترین لباسها و اسباببازیها را داشت، حالا باید به یتیمخانه میرفت. لباسهای کهنه، غذای بدمزه و اتاقهای پر از بچههای یتیم و فقیر برایش چیزی بدتر از کابوس است. پس از یتیمخانه، مراقبت از این دختر را خانوادهی پدریاش برعهده میگیرند. زندگی حالا از قبل هم دشوارتر شده و خشونتها و بدرفتاریهای آدمهای دور و بر در زندگی رکسانا تمامی ندارد. تنها همدم و دوست این دختر، قلم و کاغذی است که حالا قرار است داستان زندگی عجیب و جادویی این دختر را تعریف کند.
عناصر فانتزی در کتاب به خدا نامه خواهم نوشت، حال و هوای متفاوتی به داستان داده است. رکسانا با چشمان بنفش انگار متعلق به این دنیا و این آدمها نیست. او از دریچهی چشمانش دنیا را رنگ دیگری میبیند و زندگی را جور دیگری میخواهد. اما انتخابی ندارد و ناچار است تمام مشقتهای دور و برش را بپذیرد. دختری ثروتمند که پدر و مادرش را از دست داده است، و حالا باید به یتیمخانه برود، زنعمو و دخترعمویی که با او بدرفتاری میکنند، داستان آشنایی است که در خیلی از داستانها و افسانهها شبیهش را شنیدهایم. نویسندهی جوان داستان توانسته به تمام این عناصر رنگ و بویی ایرانی بدهد و فضای متفاوتی خلق کند. شروع کتاب از همان ابتدا طوفانی و ملتهب است. و تا پایان با فضاسازیهای خاص نویسنده، مخاطب را هیجانزده و هوشیار نگه میدارد. لحن و کلام شخصیتهای این کتاب صریح و بیمحاباست. نویسنده کلیشههای داستانهای آرام و بیرمق آپارتمانی را شکسته و توانسته به خوبی فضایی پرتشنج و خشن را در گفتوگوی شخصیتها و وصفحالها نشان دهد.
خشونت خانگی علیه زنان و دختران از درونمایههای اصلی این کتاب است. نیلوفر لاری نویسندهی جوانی است که با نوشتن این کتاب نشان داده درک بالایی از شرایط زندگیهای خانوادگی جامعه دارد. این کتاب درونمایههای روانشناسی هم دارد. تاثیر رفتارهای خشونتآمیز بزرگترها در کودکان چیزی است که در این کتاب خیلی به آن پرداخته شده است. رکسانا که در 8 سالگی شاهد منظرهای هولناک بوده، تا پایان این صحنه را همچنان زنده و واقعی مقابل چشمانش میبیند. بدرفتاری با کودکان بیسرپرست در مراکز نگهداری و یتیمخانهها هم در این کتاب با جسارت بیان شده است.
حوادث این کتاب در دهههای 40 و 50 خورشیدی اتفاق میافتد. لاری با انتخاب این دورهی زمانی وضعیت زندگی و رفتارهای اجتماعی و خانوادگی افراد را با نگاهی انتقادی بیان کرده است. او با انتخاب این دورهی زمانی توانسته حاشیهی امنی ایجاد کند که در آن از تمام دردها و رنجهایی که امروز کسی چندان جراتش را ندارد، حرف بزند. البته دردناک اینجاست که حتی گذر زمان هم نتوانسته خیلی از مسائل و مشکلات زنان و دختران را برطرف کند. همین گوشه و کنار خیلی از آدمها هنوز با همان مشکلات سروکار دارند، مشکلاتی که ماهیتشان تغییری نکرده، فقط لباسی مدرن و زیبا پوشیدهاند. اینجا جایی است که حتی مادران، زنان و دختران هم هوای یکدیگر را ندارند. وقتی زنعموی رکسانا فریاد میزند «رکسانا... خدا کند خفه شده باشی که صدایت در نمیآید»، مکتب خواهران جهانی مفهوم خود را برای همیشه از دست میدهد.
«نیلوفر لاری» نویسندهی جوان و پرکاری است که تاکنون بیش از 30 رمان نوشته است. لاری قلم روان و جذابی دارد. راحت مینویسد. با این که پیچیدگی کلامی ندارد، داستانهایش رمز و رازهای پرکششی دارند. کتابهای عاشقانهی لاری نظر مثبت خیلی از مخاطبان و منتقدان را جلب کرده است. خط داستانی این آثار و شخصیتپردازی، جنس کارهای لاری را از سایر نویسندگان همعصر خود متمایز کرده است. «قرار نبود»، «تنها در بهشت»، «کسی پشت سرم آب نریخت» و «چلهنشین عشق» از دیگر آثار محبوب این نویسنده هستند.
آفتاب داشت میرسید وسط آسمان. جایی که هیچ ابری نبود. کلاغی روی شاخه درخت خرمالو قارقار میکرد. رکسانا رختها را یکی یکی شست، یکی یکی آب کشید و یکی یکی پهن کرد روی طناب. بعد برگشت و رو به درخت خرمالو ایستاد. کلاغ هنوز داشت میخواند. پیش خودش گفت: کاش توک نزنی به خرمالوها... خرمالوها در حال رسیدن بودند. رکسانا دستهایش را با گوشه دامنش خشک کرد و دوید تا سری به آشپزخانه بزند. بوی سوختگی غذا میآمد. رکسانا تنها پنجره آشپزخانه را گشود و بعد در قابلمه را برداشت. نخود و لوبیا چسبیده بود به ته قابلمه، دُمبهها سیاه شده بودند و گوشتِ چسبیده به استخوان، میان نخود و لوبیای له شده ته گرفته بود. رکسانا محکم سرش را کوبید به دیوار. میدانست هر آن زن عمویش از راه میرسد و با دیدن غذای سوخته، کارش زار است. دستش به هیچجا بند نبود. آن قدر هم وقت نداشت که به فکر غذای دیگری باشد. در قابلمه را گذاشت و بدون هیچ فکری پشت پنجره ایستاد و به رختهای شسته شده نگاه کرد که از این گوشه حیاط تا آن گوشه حیاط از طناب آویزان بودند. صدای در آمد. بی آنکه هیچ عجلهای برای باز کردن در از خودش نشان بدهد از آشپزخانه آمد بیرون. از حیاط که میگذشت سرش را خم کرد و از زیر پیراهن سبز زن عمویش رد شد. در را باز کرد. زن عمویش را که دید تازه دلش به جوش آمد. آهسته سلام کرد.
زنعمو با تشر گفت: «سلام و زهر مار، چقدر لفتش دادی؟ پاهایم درد گرفتند از بس که پشت در ماندم». و از مقابلش گذشت.
رکسانا در را بسته و نبسته فکر کرد: خدا به من رحم کند.
زنعمو بی آنکه احتیاج پیدا کند که خم شود از زیر طناب رخت گذشت. کلاغ هنوز داشت قارقار میکرد. رکسانا زیر درخت خرمالو ایستاد و منتظر ماند تا زن عمویش عربدهکشان از آشپزخانه به سمت او یورش آورد، اما انتظار او کمی طول کشید.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۹۱ مگابایت |
تعداد صفحات | 568 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۸:۵۶:۰۰ |
نویسنده | نیلوفر لاری |
ناشر |