«ما که هستیم؟» را میتوان از مهمترین پرسشهایی دانست که بسیاری از اندیشمندان و روشنفکران پیرامونی (و چه بسا غربی) با آن دست و پنجه نرم کردهاند و هنوز هم ذهن و زبان کثیری از آنها به این مقوله التفات و توجه دارد. فرهنگ ملی - دینی ما هم از این پرسش در امان نمانده است و نخبگان و فرهیختگان فکری و فرهنگی آن، همیشه و همهجا با این سؤال دستبهگریبان بوده و هستند.
پرواضح است آنگاه که فرهنگ ما با پدیده و تحول و بینشی بس مهم و تحولزا به نام «مدرنیسم» روبرو شد اهمیت و ارج پرسش «ما که هستیم؟» بیش از پیش خویش را به ما نشان داد و هرچند که پیش از این (و حتی هماکنون) از ربط و نسبت فرهنگ ملی با فرهنگ دینی پرسش میشد (و میشود) اما آنگاه که هویت ما «تجدد»، «اندیشههای آن» و «دستاوردها و نتایج بهتبعاش» را فراروی خود دید و به صورت جدی با آنها مواجه شد، پرسشها و ابهامات دیگر، تحتالشعاع سؤالات جدیدی قرار گرفتند که جهان جدید جلوی روی ما قرار داد و بدین سبب، ما را با پرسشهای نوین و تازهای درگیر و روبرو ساخت. ما البته بیش از یک سده است که بطور مداوم و پیگیر با این پرسشها و ابهامات مواجه و درگیر هستیم.
رنگ و انگ پرسش «ما که هستیم؟» آنگاه بیشتر میگردد که انسان «دیگری» مهم و بزرگ را فراروی خویش ببیند و در این صورت است که آدمی از خود بیشتر و بهتر سؤال خواهد نمود و درنتیجه از «خویش» و «چیستی» آن بهتر مطلع خواهد گشت و آن را عمیقتر درک و لمس خواهد نمود. مثالی که مارتین هایدگر فیلسوف شهیر آلمانی در مورد چکشزدن نجاری مطرح میکند میتواند بهخوبی نقش دیگری (یک مشکل و یا یک مانع) را در یافتن کیستی و چیستی خویشتن مشخص کند: آنگاه که نجاری با چکش مشغول کوبیدن به میخی است غافلانه و بدون آنکه به کارکرد چکش توجه کند به عملِ چکش زدن اهتمام میورزد. اما آنگاه که چکش دچار نقصی میگردد و او را از این عمل بازمیدارد وی به کارکرد چکش التفات و توجه مبذول میدارد.