
کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
نسخه الکترونیک کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
کتابی که ترجمهی آن خدمت خوانندگان محترم تقدیم میشود، در چند سال اخیر به یکی از مشهورترین کتابهای جهان با موضوع جنگ تبدیل شده است. این کتاب در واقع بخش اولِ پنجگانهی سوتلانا آلکساندرونا اَلکسیویچ با عنوان صداهایی از آرمانشهر محسوب میشود. کتاب حاضر به جنگ جهانی دوم میپردازد. در واقع در این کتاب جنگ جهانی دوم از نگاه زنان روسی توصیف میشود که تجربهی حضور در این جنگ را داشتهاند؛ زاویه دیدی که کمتر موردتوجه قرار گرفته است. نویسنده در لابهلای سطور این کتابْ صداها و نالههایی را که تابهحال شنیده نشده بوده، به گوش خواننده میرساند و بعضی از زوایای پنهان جنگ را روشن میکند. جنگ و تخیل در یک ظرف نمیگنجند، جنگ میدان واقعیت است؛ نمیتوان گوشهای نشست و جنگ را تصور و تخیل کرد. بهترین شیوهی توصیف جنگ نقلقول کسانی است که در میدان حضور داشتهاند. نویسندهی این کتاب از تجربیات روزنامهنگاری خویش بهره گرفته و شیوهی مصاحبه و انتقال بیکموکاست توصیفات شاهدان عینی را برای ارایهی نگاه زنانه به جنگ برمیگزیند. زیرا او پیش و بیش از آنکه نویسنده باشد، یک روزنامهنگار حرفهای است و به واسطهی شغلش همواره ترجیح میدهد با حقایق عریان سروکار داشته باشد. چیزی که این اثر را نسبت به بسیاری از آثار جنگی متمایز میکند، پدیدهی چندصدایی است. در این کتاب حتا یک آشپز و رختشوی ساده هم توانستهاند نظرشان را نسبت به جنگ بیان کنند. هر کس صدای خود را دارد و با آن سخن میگوید. نویسنده از تضارب آرا نمیترسد. چندصدایی است که سطور این کتاب را قابلباور میکند. قهرمانان این کتاب قدیس و اَبَرانسانها نیستند، بلکه مردمی عادیاند. زبانشان زبان ساده و کوچهبازاری است. آنها شاعر و پروفسور و سیاستمدار نیستند. ساده و رک حرفشان را میزنند. و دقیقاً به این خاطر سبک کوچهبازاری و محاورهشان در ترجمهی فارسی نیز لحاظ شده تا کتاب را برای خواننده بسیار نزدیکتر و قابلدرک کند.
بخشی از کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد
مقدمه ی مترجم
کتابی که ترجمه ی آن خدمت خوانندگان محترم تقدیم می شود، در چند سال اخیر به یکی از مشهورترین کتاب های جهان با موضوع جنگ تبدیل شده است. این کتاب در واقع بخش اولِ پنج گانه ی سوتلانا آلکساندرونا اَلکسیویچ با عنوان صداهایی از آرمان شهر محسوب می شود. نویسنده در مقدمه ی خود توضیح مفصل و جامعی درباره ی محتوای کتاب و خصوصاً نحوه ی جمع آوری مطالب مورد نیازش ارایه می دهد و طبیعتاً نیازی به توضیح بیشتر در این باره نیست.کتاب حاضر به جنگ جهانی دوم می پردازد. در واقع در این کتاب جنگ جهانی دوم از نگاه زنان روسی توصیف می شود که تجربه ی حضور در این جنگ را داشته اند؛ زاویه دیدی که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. نویسنده در لابه لای سطور این کتابْ صداها و ناله هایی را که تا به حال شنیده نشده بوده، به گوش خواننده می رساند و بعضی از زوایای پنهان جنگ را روشن می کند. جنگ و تخیل در یک ظرف نمی گنجند، جنگ میدان واقعیت است؛ نمی توان گوشه ای نشست و جنگ را تصور و تخیل کرد. بهترین شیوه ی توصیف جنگ نقل قول کسانی است که در میدان حضور داشته اند. نویسنده ی این کتاب از تجربیات روزنامه نگاری خویش بهره گرفته و شیوه ی مصاحبه و انتقال بی کم و کاست توصیفات شاهدان عینی را برای ارایه ی نگاه زنانه به جنگ برمی گزیند. زیرا او پیش و بیش از آن که نویسنده باشد، یک روزنامه نگار حرفه ای است و به واسطه ی شغلش همواره ترجیح می دهد با حقایق عریان سروکار داشته باشد. چیزی که این اثر را نسبت به بسیاری از آثار جنگی متمایز می کند، پدیده ی چندصدایی است. در این کتاب حتا یک آشپز و رخت شوی ساده هم توانسته اند نظرشان را نسبت به جنگ بیان کنند. هر کس صدای خود را دارد و با آن سخن می گوید. نویسنده از تضارب آرا نمی ترسد. چندصدایی است که سطور این کتاب را قابل باور می کند. قهرمانان این کتاب قدیس و اَبَرانسان ها نیستند، بلکه مردمی عادی اند. زبان شان زبان ساده و کوچه بازاری است. آن ها شاعر و پروفسور و سیاستمدار نیستند. ساده و رک حرف شان را می زنند. و دقیقاً به این خاطر سبک کوچه بازاری و محاوره شان در ترجمه ی فارسی نیز لحاظ شده تا کتاب را برای خواننده بسیار نزدیک تر و قابل درک کند.
جنگ برای همه ی ملت های جهان موضوعی آشناست. همواره در گوشه ای از دنیا شاهد جنگ هستیم. جنگ برای مردم کشور ما نیز واژه ی غریبی نیست و هنوز مدت زیادی از جنگ تحمیلی نگذشته است. باشد که این قهرمانان را بیش از پیش دریابیم و صدای شان را، تا زنده اند، بشنویم.
عبدالمجید احمدی
آذر ۱۳۹۴
انسان بزرگ تر از جنگ است
(از دفتر خاطرات روزانه)میلیون ها کشته شده در ازای پشیزی
گام های شان را بر باریکه راه تاریکی
محکم می کوبیدند
اسیپ ماندلشتام
سال های ۱۹۸۵ ـ ۱۹۷۸
کتابی درباره ی جنگ می نویسم...
همان زمان بود که برای اولین بار به مرگ فکر کردم... و بعدش هیچ وقت از فکر کردن به آن دست نکشیدم، این پدیده برای من به مهم ترین راز زندگی تبدیل شد.
همه چیز ما در این پدیده ی ترسناک و رازآلود ریشه داشت. در خانواده ی ما پدربزرگ اُکراینی ام، پدرِ مادرم، در جبهه کشته و جایی در مجارستان دفن شد، و مادربزرگ بلاروسم که در حقیقت مادرِ پدرم می شد، هنگام خدمت در گروهک های پارتیزانی تیفوس گرفت و مُرد. دوتا از پسرانش که در ارتش خدمت می کردند در همان ماه های اولیه ی جنگ مفقود الاثر شدند، از سه پسرش تنها یکی شان به خانه بازگشت، و آن یک نفر پدرم بود. این داستان در هر خانه ای تکرار می شد. تقریباًً همه با همین شدت درگیر جنگ بودند. نمی شد راجع به مرگ فکر نکرد. مرگ مانند سایه با مردم حرکت می کرد...
در کتابخانه ی مدرسه کتاب های جنگی نیمی از کل کتاب ها را به خود اختصاص داده بودند. در کتابخانه های روستا و مرکز بخش هم، که پدرم اغلب برای امانت گرفتن کتاب به آن ها سر می زد، وضعیت به همین منوال بود. امروز من جواب این چرا را می دانم. مگر این امر اتفاقی بوده؟ ما همواره یا در حال جنگیدن بودیم یا در حال آماده باش برای جنگ. همیشه خاطرات جنگ های مان را مرور می کردیم. هیچ وقت جور دیگری زندگی نکرده ایم، شاید اصلاًً بلد نیستیم جور دیگری زندگی کنیم. نمی توانیم نوع دیگری از زندگی را تصور کنیم، البته باید زمانی طولانی را صرف یادگیری این مسئله کنیم.
در مدرسه به ما یاد دادند مرگ را دوست داشته باشیم. در انشاهای مان می نوشتیم که حاضر بودیم به نام و خاطر... بمیریم... رویاپردازی می کردیم...
اما صداهای کوچه و خیابان چیز دیگری را فریاد می زدند و البته بیشتر وسوسه مان می کردند.
من مدت زیادی یک انسان کتابی بودم که واقعیت او را پریشان و در عین حال به خود جذب می کرد. حالا فکر می کنم؛ اگر من انسانی واقع گرا بودم، آیا باز هم به چنین چاه عمیقی می افتادم؟ چرا به این مصیبت گرفتار شدم، به خاطر نادانی؟ یا این که راه را حس می کردم؟ آخر این حس همواره با من بوده و هست...
مدت ها در پِی اش بودم... با چه کلماتی می توانم آن چه را می شنوم انتقال دهم؟ دنبال ژانری بودم که با گوش و چشم من متناسب باشد و با نوع نگاهی که به جهان اطرافم دارم همخوانی داشته باشد.
آلس آداموویچ معلم من شد...
واژگان «مردانه». درحالی که زن ها سکوت می کنند. هیچ کس غیر از من از مادربزرگم و مادرم چیزی نمی پرسید. حتا کسانی که در جبهه های جنگ بودند، ساکت اند. حتا اگر به حرف هم بیایند، از جنگ دیگری می گویند، از جنگ بیگانه. آن ها سعی می کنند قوانین مردانه را رعایت کنند و خودشان را با آن ها تطبیق دهند.
آن ها تنها در خانه یا زمانی که با همرزمان و دوستان زن خود دورِ هم جمع می شدند، با چاشنی هق هق از جنگی می گفتند که برای من کاملاًً غریب بود. طی سفرهای روزنامه نگارانه ام بارها به این مسئله برخوردم و مانند دوران کودکی ام تحت تاثیر قرار گرفتم. در داستان هایی که تعریف می کردند غول وحشتناکی دندان های خود را نشان می داد. زمانی که زن ها صحبت می کنند، سخن آن ها فاقد، یا بهتر است بگوییم تقریباًً فاقد آن چیزی است که ما به خواندن و شنیدنش عادت کرده ایم؛ این که چگونه عده ای از مردم قهرمانانه عده ی دیگری را کشتند و به پیروزی رسیدند یا شکست خوردند. از چه تکنیک های نظامی ای استفاده شد، چه ژنرال هایی نبرد را هدایت می کردند. شکل داستان های زنانه جوری دیگر و موضوع آن چیز دیگری است. جنگ های «زنانه» رنگ ها، بوها، روشنایی ها و فضای احساسی خاص خود را دارند. واژگان آن منحصربه فرد است. در آن ها اثری از قهرمانان و شجاعت های تکرار نشدنی شان نیست، قهرمانان این داستان ها انسان هایی معمولی اند که به کاری انسانی و در عین حال غیر انسانی مشغول اند. و تنها انسان ها نیستند که رنج می کشند، این رنج شامل زمین، پرندگان و روستاها نیز می شود، خلاصه، همه ی آن چه با ما روی زمین زندگی می کند. نکته ی وحشت آور این است که آن ها بی صدا رنج را تحمل می کنند...
بار ها از خودم پرسیدم: برای چه؟ چرا زنان، با وجود قرار گرفتن و نقش آفرینی در دنیایی که زمانی مطلقاً مردانه بود، از تاریخ خود دفاع نکردند؟ از عقاید و احساساتِ خود؟ خویشتن شان را باور نکردند. دنیایی عظیم برابر چشمان و اذهان ما ناشناخته مانده. جنگ از دیدگاه زنان...
می خواهم تاریخ این جنگ را بنویسم. تاریخی زنانه.
از نخستین یادداشت ها...
مایه ی تعجب است: شغلی که این زنان داشته اند؛ مسئول بهداشت، تک تیرانداز، مسلسل چی، فرمانده ادوات ضد هوایی، مین روب. اما حالا زنان در مشاغلی مثل حسابداری، متصدی آزمایشگاه، راهنمای تور و معلمی فعالیت می کنند. عدم تطابق نقش های آن زمان و امروز. جوری که گویا نه درباره ی خود، که درباره ی زنان و دخترهای دیگری صحبت می کنند. امروز آن ها از خودشان هم تعجب می کنند. اما در نگاهِ من تاریخ انسانی می شود و زندگی عادی. گویی نورپردازی زندگی تغییر می کند.در مسیرم به راویان فوق العاده ای برمی خورم، انسان هایی که سطور زندگی شان قابلیت رقابت را با آثار کلاسیک دارد. این که انسان این قدر خودش را هم از بالای آسمان و هم از پایینِ زمین دقیق و روشن ببیند، راه های منتهی به عرش و فرش را، از فرشتگی تا حیوانیت را طی کند، شگفت انگیز است! این خاطرات در حقیقت نقل پُرهیجان یا بی هیجان واقعیتی از بین رفته نیست، بلکه تولد دوباره ی گذشته است، وقتی زمانْ گذشته را تغییر می دهد. پیش از هر چیز این حاصل هنر خلاقه است. زمانی که انسان زندگی خود را تعریف می کند، در واقع آن را از نو می سازد. گاهی اوقات هنگام تعریف کردنْ زندگی خود را «تکمیل می کند» یا «از واقعیت فراتر می رود».
این جا باید بسیار هشیار بود. باید احتیاط کرد. بااین حال، کوچک ترین دروغ و داستان ساختگی به تدریج از بین می رود و خودش را نابود می کند، چرا که ناخالصی قابلیت همسایگی ابدی را با چنین حقایق خالصی ندارد. این ویروس زنده نمی ماند. دما بیش از حد بالاست! تا جایی که من توانستم درک کنم، ساده ترین مردم صادق ترین آن هایند؛ پرستارها، آشپزها، رخت شورها... به عبارت دیگر، آن ها کلمات را از درون شان بیرون می کشند، نه از روزنامه ها و کتاب های خوانده شده. نه از بیگانه. بلکه از رنج ها و سرگذشت های شخصی خویش.
احساسات و زبان افراد تحصیل کرده اغلب تحت تاثیر فرآوری زمان قرار می گیرند؛ آلوده به دانش دیگری هستند متناسب با روح و روحیه ی عمومی. اغلب مجبور می شوی راهی طولانی طی کنی و میان جمع های مختلف قرار بگیری تا بتوانی روایت «زنانه» نه «مردانه» ی جنگ را بشنوی؛ این که چگونه عقب نشینی می کردند، پیش رَوی می کردند، در کدام خط و محور جبهه... شما باید با آدم های بسیار زیادی دیدار کنید. باید مانند نقاشان پرتره وسواس زیادی به خرج دهید.
مدت زیادی را در خانه و آپارتمان آدم های غریبه می گذرانم، گاهی یک روز کامل مهمان شان می شوم. چای می نوشیم، ژاکت هایی را که اخیراً خریداری شده امتحان می کنیم، راجع به مدل مو صحبت می کنیم و دستور پخت غذاهای مختلف را بین خودمان رد و بدل می کنیم. با هم عکس نوه های میزبانان را به تماشا می نشینیم. و در این هنگام... با گذشت زمان... هیچ وقت نمی توانی تعیین کنی پس از گذشت چه قدر زمان و چرا... ناگهان لحظه ای که این قدر منتظرش بودی فرا می رسد، زمانی که انسان از وضعیت گچی و فلزی و بتنی مجسمه ها دور و به خویشتن خویش نزدیک می شود.
به خودش می آید. نه جنگ را، که جوانی اش را به خاطر می آورد. تکه ای از زندگی اش را... این لحظه را باید فهمید. نباید از آن غفلت کرد. اما پس از گذشت یک روز بلند سرشار از کلمات و حقایق، تنها یک عبارت در خاطر می ماند؛ (چه عبارتی!) «وقتی به جبهه رفتم خیلی کوچک بودم، در طول جنگ رشد کردم و بزرگ شدم.» این عبارت را در دفتریادداشتم قید می کنم، هر چند طول نوار صدایی که ضبط کردم به چند ده متر می رسد. چهار یا پنج نوارکاست...
چه چیزی به من کمک می کند؟ این که ما عادت کردیم باهم زندگی کنیم. باهم بنشینیم. دورِ هم جمع شویم. هم خوشبختی و خوشحالی، هم اشک ها ما را کنار یکدیگر جمع می کنند. بلدیم رنج بکشیم و از درد و رنج مان با هم سخن بگوییم. این درد و رنجْ زندگی سخت و ناملایم ما را توجیه می کند. برای ما درد هنر است. باید اعتراف کنم، زنان با شجاعت در این مسیر گام برمی دارند...
چگونه از من استقبال می کنند و می پذیرندم؟
«دخترجان»، «دخترم» و «فرزندم» صدایم می کنند، البته اگر به نسل آن ها تعلق داشتم قطعاً جور دیگری صدایم می کردند. مصاحبتی آرام و برابر. بدون شادی و احساسات شگفتی که برخورد جوانی و پیری ایجاد می کند. نکته ی بسیار مهم این است که آن ها در آن زمان جوان بودند، و حالا در پیری آن روزها را به خاطر می آورند. پس از عمری زندگی، پس از حدود چهل سال، از آن دوران یاد می کنند. با احتیاط درِ دنیای شان را روی من می گشایند، با ملایمت می گویند «متاسفم که اون جا بودم... و این چیزا رو دیدم... بعد از جنگ شوهر کردم. پشت سر شوهرم قایم شدم. خودم قایم شدم. مادرم هم از من می خواست؛ سکوت کن! سکوت کن! اعتراف نکن. من دِین خودم رو به وطنم ادا کردم، اما واقعاً ناراحتم از این که اون جا بودم، از این که این ها رو می دونم... تو هنوز دختربچه ای. دلم برات می سوزه...» اغلب شاهد اینم که آن ها گوشه ای می نشینند و به صداهای درون شان گوش می دهند. به ندای قلب شان. آن را با واژگان تطبیق می دهند. با گذشت سال های متمادی انسان درک می کند که این بود زندگی، در هر صورت حالا باید با آن کنار آمد و آماده ی رفتن شد. انسان دلش نمی آید و البته ناراحت کننده است که بیهوده از دنیا برود، بی احتیاط و بدون این که متوجه باشد. و وقتی به گذشته می نگرد، دلش می خواهد نه تنها از خودش بگوید، بلکه به راز زندگی نیز دست یابد. به سوالات شخصی اش پاسخ دهد؛ چرا چنین اتفاقاتی برایش افتاد و چرا به چنین راهی رفت؟ او به همه چیز نگاهی غمگین می اندازد، نگاهی که تداعی کننده ی آخرین دیدار است... دلیلی برای فریب دادن و فریب خوردن وجود ندارد. او حالا درک می کند بدون فکرِ مرگ هیچ چیز در انسان رنگی ندارد و قابل رویت نیست. راز مرگ ورای همه چیز است.جنگ پدیده ای درونی و بسیار خصوصی است، و به همان میزان زندگی انسانْ نامتناهی...
به یاد می آورم یک بار زن خلبانی نخواست با من دیدار کند. تلفنی به من گفت «نمی تونم... دوست ندارم خاطرات رو دوباره زنده کنم. من سه سال جنگیدم... سه سال خودم رو زن حس نکردم. انگار بدنم مُرده بود. در این مدت عادت ماهانه ای در کار نبود و هیچ احساس و میل زنانه ای هم نداشتم. و این در حالی بود که خیلی زیبا بودم... وقتی شوهر آینده م بهم پیشنهاد ازدواج داد... تو برلین، نزدیک رایشتاگ... بهم گفت "جنگ تموم شد، ما زنده موندیم. خیلی خوش شانس بودیم که زنده موندیم. با من ازدواج کن." من می خواستم بزنم زیر گریه، فریاد بکشم، بزنم زیر گوشش! یعنی چی با من ازدواج کن؟ الان؟ میون این همه کثافت، شوهر کنم؟ وسط دوده ها و آجرای سیاه؟... به من نگاه کن... ببین من تو چه وضعیتی هستم! تو اول از من یه زن بساز؛ برام گل بیار، ابراز علاقه کن، حرفای قشنگ بزن. این قدر دلم می خواد یه کسی این کارو برام بکنه! این قدر منتظر چنین لحظاتی هستم! نزدیک بود بزنم زیر گوشش... واقعاًً می خواستم بزنمش... یکی از لپ هاش حسابی سوخته و سرخ بود، و من دیدم؛ اون همه چی رو فهمید، روی همین گونه ی سوخته ش اشک جاری بود... حتا خودم هم چیزی رو که بهش گفتم باور نمی کنم؛ "آره، زنت می شم."
اما نمی تونم این چیزا رو براتون تعریف کنم. توانش رو ندارم. برای این که تعریف شون کنم، باید یه بار دیگه تو این لحظات زندگی کنم...»
من او را درک می کنم. اما همین هم یک صفحه یا یک نیم صفحه از کتابی را که می نویسم تشکیل می دهد.
متن، متن، و باز هم متن. همه جا پُر از متن است. در آپارتمان ها و خانه های روستایی، در خیابان و قطار... من می شنوم... هر چه می گذرد بیشتر شبیه یک گوش بزرگ می شوم که لاله اش همیشه به سوی مردم باز است. من صدا را «می خوانم»...
زن ها کِی برای اولین بار در تاریخ وارد ارتش شدند؟
در قرن چهارم قبل از میلاد، در شهرهای آتن و اسپارت، زنان در صف نیروهای نظامی یونان می جنگیدند. بعدها آن ها حتا در لشکرکشی های اسکندر مقدونی نیز شرکت داشتند.نیکلای کارامزین(۱)، مورخ روس، درباره ی پیشینیان ما نوشت «زنان اسلاو اغلب همراه پدران و همسران خود، بدون ترس از مرگ، به جنگ می رفتند؛ در جریان محاصره ی قسطنطنیه در سال ۶۲۶ میلادی، یونانی ها در میان کشته شدگان اسلاو جسد تعداد زیادی زن را کشف کردند. مادر همیشه فرزندانش را جوری تربیت می کرد تا آماده ی جنگ باشند.»
در سده های اخیر چه طور؟
اما در قرن بیستم چه رخ داد؟
در روسیه، آلمان و فرانسه نیز زنان زیادی در بیمارستان های نظامی و قطارهای پشتیبانی وارد خدمت نظامی شدند.
در جریان جنگ جهانی دوم، جهان شاهد حماسه ی زنان بود. زنان در همه ی دسته های نظامی در بسیاری از کشورهای جهان خدمت می کردند؛ در ارتش انگلستان ۲۲۵ هزار نفر، در ارتش ایالات متحده ۴۵۰ تا ۵۰۰ هزار نفر، در ارتش آلمان ۵۰۰ هزار نفر...
در صفوف ارتش شوروی حدود یک میلیون زن جنگیدند. آن ها در طول جنگ عهده دار همه نوع مسئولیت نظامی بودند، از جمله «مردانه ترین» آن ها. به همین خاطر حتا مشکل زبانی هم به وجود آمد؛ تا آن زمان شکل مونث کلمات «راننده ی تانک»، «سرباز پیاده نظام» و «مسلسل چی» وجود نداشت، زیرا این مسئولیت ها هیچ وقت به عهده ی زنان نبود. مونث این کلمات در همان میدان جنگ ساخته شدند...
از مصاحبه با یک مورخ
نظرات کاربران درباره کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد