ملکجمشید اول از شنیدن این صدا که معلوم نبود از کدام طرف است و کدام آهو به زبان میآورد، تعجب کرد. حتی گوش تیز کرد که ببیند صدا از کدام سمت میآید، اما بعد به خودش خندید؛ آهو کجا میتواند حرف بزند و دادخواهی کند، آن هم در این هیاهو! پس دوباره با خیال راحت مشغول تماشای غلامان شد. غلامانی که کارآزموده و زرنگ بودند و همان اول حرکت توانستند با کمند و تیر چند آهو را صید کنند. اما آنها که تازهکار بودند و فوت و فن شکار را خوب یاد نگرفته بودند، هنوز توی دشت سر در پی آهوان داشتند. یکی از همین آهوهای گریزپا، که توانسته بود به خوبی از چند دام کمند بگریزد و چند تیری را که به جانبش رها شده بود رد کند، یکراست به طرف ملکجمشید آمد. چشم ملکجمشید به خط و خال زیاد روی بدنش افتاد. از دیگر آهوان زیباتر بود و چابکتر. ملکجمشید کمند را سر دست گرفت. هوس کرد آن را زنده به دام بیندازد...