
کتاب اعتماد
نسخه الکترونیک کتاب اعتماد به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق فیدیبو به صورت کاملا قانونی در دسترس است.
فقط قابل استفاده در اپلیکیشنهای iOS | Android | Windows فیدیبو
درباره کتاب اعتماد
در این رمان کم نظیر ما با جهانی روبرو میشویم که یکسره در هالهای از دعاوی راست و دروغ که اثبات هیجکدام برایمان میسر نیست پوشیده شده. هویت آدما از زبان کسانی بیان میسود که ما خودشان را نمیشناسیم و نمیدانیم آیا حتی آنچه دربارۀ خود میگویند راست است یا نه، از سوی دیگر سرنوشت شخصیتها به این بسته است که خواهناخواه آنچه را که میشنوند باور کنند زیرا جز صدایی که از جایی ناشناخته و از دهانی ناشناخته میشنوند هیچ پناهی و راهنمایی در این دنیای آکنده از دشمن ندارند. جدا از این، در این کتاب صدا یا صداهایی هست که خواننده بیآنکه خود بخواهد ناچار است آنها را بشنود و به آنها اعتماد کند وگرنه قادر به پیش رفتن در داستان نیست.
بخشی از کتاب اعتماد
This is a Persian translation of
Konfidenz
by Ariel Dorfman
Farrar, Straus and Giroux,York New 1995
زن شتابی برای جواب دادن به تلفن ندارد. همان جا بر درگاه اتاق می ایستد، چمدان در یک دست و کلید اتاق در دست دیگر، اتاق خالی را ورانداز می کند، انگار منتظر است تا کسی از گوشه ای پیدا شود و به تلفن جواب بدهد.
تلفن باز زنگ می زند.
می بینم که زن لحظه ای درنگ می کند. بعد، یکباره به خود می آید، چمدان را رها می کند، با عجله به سوی تلفن می رود و گوشی را برمی دارد. هنوز کلامی نگفته صدای مردی را می شنود.
«باربارا؟»
صدایی ست که تا به حال به گوش زن نخورده.
«شما کی هستید؟»
«از رفقای مارتین.»
«خب خیالم راحت شد. کم کم داشتم نگران می شدم. مارتین خودش نیامده بود به...
«راننده که آمده بود...»
«بله، آمده بود، اما هیچ پیغامی از مارتین نداشت. انگار هم کر بود هم لال. ضمنا، یک مسئله هم...»
«مسئله؟»
«راستش، برام عجیب بود که مارتین از آن لیموزین ها(۳) به دنبال من بفرستد. او اهل این جور کارها نیست.»
«باربارا، لیموزین را من فرستادم.»
«خیلی ممنون. اما لازم نبود این قدر به زحمت بیفتید.»
«دلم می خواست به این جا که می رسی راحت و آسوده باشی، باربارا. لابد تا راه بیفتی کم دردسر نداشتی.»
«راستش خیلی هم آسان نبود.»
«اما فعلاً که این جایی.»
«به خاطر آشناهای پدرم.»
«پس برای برگشتن هم مشکلی نداری.»
«چرا باید مشکلی داشته باشم؟»
«خوب، بعضی ها دارند.»
«من که مشکلی به فکرم نمی رسد، هر چی باشد.»
«از این بابت خوشحالم به خاطر خودت. خیلی خوب است که آدم بتواند هروقت می خواهد به وطنش برگردد.»
«شما هم اهل...؟»
«فکر می کردم تا حالا خودت حدس زده باشی.»
«هستید؟»
«دیگر نه.»
«دیگر نه؟ مارتین هیچ وقت به من نگفته بود رفیقی دارد که...»
«رفیقی که ـــــ چی؟»
«رفیقی مثل شما.»
«ازش نامه داشتی؟»
«برام کلّی نامه می نوشت.»
«اما هیچ وقت...؟»
«نه.»
«لابد چیزهای بهتری برای نوشتن داشته.»
اگر کسی تماشایش می کرد شاید ملتفت می شد که زن مردد است، برای جواب دادن مکث می کند. اما این مکث، اگر اصولاً مکثی در کار باشد، فقط لحظه ای طول می کشد. بعد زن می گوید:
«چیزی که می خواهم بدانم این است که چرا مارتین ن...؟»
«مارتین نمی توانست امروز به پاریس برسد.»
«مگر کجاست؟»
«توی راه است.»
«پس از شما خواهش کرد که مواظب من باشید؟»
«نه، دقیقا نه.»
«خب، پس شما چرا...؟ مارتین کی می رسد؟»
«هر وقت بتواند.»
«ببینید، آقای... آقای... می بخشید، اما انگار اسمتان را به من نگفتید.»
«تو لئون صدام کن.»
«یعنی اسمتان لئون نیست؟»
«مگر اسم آدم این قدر اهمیت دارد؟ این جا، توی فرانسه، به من می گویند لئون.»
«ببینید آقای لئون، من ـــــ»
فقط لئون. لطفا آقا و این جور چیزها را بگذار کنار.»
زن بلافاصله جواب نمی دهد. احساس می کند کسی دارد می پایدش. برمی گردد. از لای در نیمه باز، زن خدمتکاری که تظاهر به تمیز کاری می کند او را زیر نظر گرفته.
«لئون... یک لحظه گوشی را نگه می داری؟»
به سوی در می رود، زن خدمتکار واکنشی نشان نمی دهد، همان طور که دستش میز کوچک مرمری توی راهرو را برق می اندازد، چشم به اتاق می دوزد. باربارا چیزی نمی گوید. چمدان را به اتاق می آرد و در را می بندد.
«لئون؟»
«مشکلی پیش آمده؟»
«یک زن خدمتکاری داشت مرا می پایید.»
«از سوراخ کلید؟»
«خودم در را باز گذاشته بودم.»
«این فرانسوی ها خیلی فضول اند. نگران نباش. این ها از ما بدشان می آید، به خاطر...»
«من سر در نمی آرم که این جا، توی این هتل چه کار می کنم. مارتین خودش آپارتمان دارد.»
«وقتی راننده به این هتل آوردت تعجب کردی؟»
«این یک جور ـــــ اسراف است. اما فکر کردم مارتین می خواسته... می خواسته توی یک جای به خصوصی ازم استقبال کند. منظورم...»
«بله، یک جای رومانتیک.»
نظرات کاربران درباره کتاب اعتماد