«عجیبه نه؟ ما همدیگه رو میشناسیم. همه بچههای در به در همدیگه رو میشناسن. از برق تو چشماشون، از رنگ وروی چهرههامون، از صدامون، از بوهامون... چه میدونم. ما با همه فرق داریم. ماها یه جور دیگهایم. ما... ما سربازان خداییم. سربازای خدا یه جور دیگهن، یه جور دیگه.»
از این اصطلاح «سربازان خدا» خوشش اومده بود و مدام تکرارش میکرد. معلوم بود که همون لحظه و فیالبداهه اومده بود تو دهنش اما ول کنش نبود و خیلی حال میکرد از تکرارش.