ساعت حدود دوازده نیمهشب. انباری تاریک بزرگی در محل اردوی تابستانی و چند نوجوان شرور که دور رابرت اوپنهایمر چهاردهساله را گرفتهاند.
نوجوان قلچماق اول: حالا حالت را جا میآوریم، الدنگ! جلو معلم علوم سر ما داد زدی که چرا نمیگذاریم سؤالاتت را از او بپرسی؟ فکر کردی اینجا هم خانۀ پدرت است که در آن خدایی کنی و همه را چاکر و نوکرت ببینی؟ طوری میزنمت که دیگر نتوانی برای ما در مملکت خودمان گردنکلفتی کنی!
نوجوان شرور دوم: بچهننه عوضی! چوب میکنم توی آستینت!
نوجوان سوم تنۀ محکمی به او میزند. رابرت هیچ عکسالعملی ندارد. بیاعتنا به نقطۀ نامعلومی چشم دوخته است.
نوجوان شرور چهارم: فکر بهتری برای این سگ مهاجر دارم! برای اینها که آمدهاند در کشور ما برای خودمان آدم شدهاند و جلو معلمها به ما پرخاش میکنند. به نمرههایت مینازی، اُسکلِ خرخوان؟ میدانی شماها چرا همیشه مجبورید بهترین باشید؟ چون سربارید، باید هم سگدو بزنید. هر مهاجری این را میداند که سرزمین غریبه هرگز مادر آدم نمیشود، در بهترین حالتش نامادری است و اصلاً نباید پا روی دمش گذاشت!
نوجوان چهارم به اولی نگاه میکند و سری به نشانۀ تأیید تکان میدهد. نوجوان قلچماق اول میرود و با سطلی پر از رنگ سبز وارد میشود. نوجوان شرور سوم آن را میگیرد و شروع میکند به مالیدن رنگ بر تن استخوانی رابرت اوپنهایمر. او همانطور آرام و ساکت ایستاده است.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 444.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 116 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۵۲:۰۰ |
نویسنده | آیدا گلنسایی |
ناشر |