تا وقتی یادش میآمد «شریف» صدایش میزدند، گاهی هم «محمد» یا «محمدشریف». روزی که شنید باید اسم فامیلی هم داشته باشد، آرام و باحوصله از مادرش پرسید: «اسم فامیلی من چیه موم؟»
زن، گرماگرفته و بیقرار، سرِ تنور نشسته بود و نان میپخت.
ـ ها؟
خم شد و سر برد داخل تنور.
ـ اسم و فامیل موم ... اسم پدر ... محل تولد؟ قرص نان از دستش افتاد روی هیزمهای گداخته. تندی گوشۀ دستمالش را جلوی صورتش نگه داشت و بیشتر از قبل خم شد. نان نصف و نیمه را با تکههیزمهای نیمسوز چسبیده به آن بیرون آورد و روی سفرۀ کنار دستش پرت کرد. به کسی، شاید شیطان، لعنت فرستاد و قاتی سرفههای پشتسرهمش گفت: «اسم فامیل دیگه چه زهر ماریه؟»
ـ شناسنامه ... کارت ... همه دارند موم ...
ـ باز یی عبدالرئوف نشسته زیر پات حرفی زده ... تو هم عین کَهرِۀ کچل دنبالش گرفتی، ها؟
ـ عبدالرئوف؟ اون بدبخت چرا؟ اون حرفی نمیزنه! چه کارش به یی کارها هست اصلاً؟ برگشتنی مدیر مدرسه تو لنج بود. پرسید چند سالمه، کلاس چندمم، مدرسه میرم یا نه؟ دیدم چی بگم؟ حرفی نداشتم بزنم.
زن بلندتر و عصبیتر چیزی گفت. بعد سرفه کرد و به خرخر افتاد.
ـ مدیر خر کیه دیگه؟
پسر سر پایین انداخت و پشت گردنش را خاراند. هیچ وقت نشده بود مادرش بدون فحش و دعوا جواب سؤالی را بدهد. وقتی پسر گفت رئیس مدرسه است و تازه به رمکان آمده، مادر دندانهایش را روی هم فشرد. ساکت ماند و خودش را به نشنیدن زد. نان دیگری از تنور درآورد. نگاه کوتاهی به دور و بر کرد و بعد میان نفسنفس و سرفه گفت: «مدیر...؟ مدیر...؟ مأمور پاسگاهه؟ اون خرج من و تو و یی دُختر رو میده؟»
ـ مدیر موم، مدیر مدرسه ... پاسگاه کجا بوده، خرج چیه؟
رگهای گردن زن بیرون زد. چیزی نماند مثل بیشتر وقتها جیغ و دادش تا ته باغ حاجهاشم برود و سنگی، کلوخی پرت کند طرف پسر. محمدشریف به علامت بیخیالی شانه بالا انداخت. تکیه داد به نخل نزدیک و ساکت ماند. بعد از چند لحظه، دو قدم جلو رفت و تکهای از نان نیمسوخته کَند و به دندان کشید و بیاعتنا به غرغرهای نامفهوم مادر، از در کوچک باغ بیرون زد. زن خیره نگاهش کرد و دید که لنگۀ چوبی در، پشت سرش محکم به هم خورد. با خودش گفت: «چند سال گذشت؟ سیزده؟ لعنت به یی سیزده که همه جا نحسه».
خاک روی راه باریک تا جادۀ فرعی آسفالت هنوز از هوای اول روز نمزده بود. دیری بود شرجی نشسته بود بر دار و درخت، بر سنگ و کلوخ، بر دست و پا و لباسهای نازک هر کس که میگذشت یا در خانه میماند. مسیر خاکی پر بود از پلاستیک و کاغذپارههایی که معلوم نبود کِی باد با خود آورده و دور و نزدیک پخش کرده. معمول نبود آدمهای زیادی در آن حاشیۀ رمکان، روستای بزرگی با سههزار نفر جمعیت و نخل و درختهای فراوان که در گودی وسط جزیره قرار داشت، رفتوآمد کنند. پیاده یا سوار بر موتور، اغلب اطراف مسجد و میدانگاهی بزرگ وسط روستا بودند، همانجا که درخت لور کهنسال تنها و سرپا اطرافش را میپایید. دم غروبی خلوت بود و نخلستانها در سکوت به تماشای تاریکی عنقریب ایستاده بودند؛ مثل همیشه، مثل تا وقتی که به یاد میآمد...
-از متن کتاب-