داییمحسن سر سلیمی جهرمی نگه داشت و گفت: «از اینجا مستقیم میبرندت مترو.»
بیآنکه از موتور پیاده شوم گفتم: «از همان جنتآباد هم مستقیم میبردند. شما خودت گفتی بیا با هم برویم.»
انگار عجله داشته باشد، کمی گاز داد و گفت: «آقا مجتبی من گفتم میرسانمت مترو؟»
با دلخوری از موتور پیاده شدم و با پشت دست دماغم را که میدانستم از سرما قرمز شده مالیدم و گفتم: «رسم رفاقت نیست دایی. من به عشق شما این همه راه را برخلاف جریان باد شنا کردم.»
داییمحسن لبخند کمرنگی زد و گفت: «کار دارم داییجان. الان هم دیرم شده وگرنه راه دوری نمیرفت اگر میرساندمت.»
با دست زدم روی شانهی دایی و گفتم: «خدا پشت و پناهت دایی. بالاخره خدای من هم بزرگ است.»
موتور را زد تو دنده و گاز داد و راه افتاد. دو متر رفتم تو سلیمی جهرمی و منتظر ماشین ایستادم. تا لحظهای که بهطور اتفاقی نگاهم به ایستگاه اتوبوس آنطرف خیابان کاشانی نیفتاده بود، دو سهتا ماشین از جلوم رد شدند که یک آقا یا خانم پشت فرمان نشسته بود و بچهی خوشگلش را میرساند مدرسه.
ماشین سوم یا چهارمی جلویم سرعتش را کم کرد و بوق زد، ولی من دیگر حواسم به رفتن به مترو نبود. دایی از اولین چهارراه برگشته بود و حالا جلوی ایستگاه اتوبوس با فرهاد حرف میزد. از تعجب نزدیک بود شاخ دربیاورم. دیگر همین مانده بود داییمحسن با فرهاد رفاقت کند. الحمدلله با همهی منطقه سلامعلیک داشت، ولی رفاقت با فرهاد از آن چیزهایی بود که آدم تو هیچ دادگاهی نمیتوانست ثابتش کند.
ـ داداش اگر میروی مترو، سوار شو.
با صدای رانندهی پراید سفیدی که جلوی پام ترمز زده بود، حواسم از داییمحسن پرت شد. در عقب را باز کردم و بهزور کنار دوتا مرد گردنکلفتی که روی صندلی عقب نشسته بودند نشستم. به هزار بدبختی سرم را برگرداندم و به داییمحسن نگاه کردم. فرهاد ترک موتورش نشست و پیچیدند تو بلوار اباذر.
ذهنم حسابی مشغول شد. نه اینکه داییمحسن تو چهلوپنجسالگی دوست و رفیق سیساله نداشته باشد، ولی هیچ کدام از دوست و رفقاش مثل فرهاد ریگی به کفششان نبود. آن از اساماس رضا که صبح ساعت شش از خواب بیدارم کرد و خواست بیآنکه یک کلمه بپرسم، ساعت هشت میدان بهارستان پای مجسمه مدرس باشم؛ این هم از ماجرای داییمحسن و فرهاد...
-از متن کتاب-