قصه آدمهای مشوش قصه زندگی این روزهای ماست. قصه دلهای پر از درد و سینههای مملو از رنج و حرمان که فکر میکنیم خودمان میتوانیم دردمان را درمان کنیم و از عهده همهچیز برآییم. خط به خط این کتاب را در دوران کرونا ترجمه کردم، به ویژه که خود نیز در نیمههای ترجمه این اثر شگفت به این بیماری مهلک گرفتار شدم. در زمانه و روزهایی که بیشتر از هر زمان دیگر نیاز به همدردی و همدلی و صحبت از احساسات و حسهای درونیمان داریم، در این قرنطینههای خانگی و به دور از آغوش گرم عزیزان و دیدار نزدیکان و دوستان و بدون وجود انرژیهای مثبت و خوب از زندگی اجتماعی و معاشرت با یکدیگر که اساس زندگی است.
قصه مردم مشوش قصه مردمی است که هر روز با کولهباری از غمهای پنهان و دردهای سربهمُهر از خانههایشان خارج میشوند، میروند سر کارشان و شب باز با همان درد و رنجها به خانههایشان برمیگردند، بیآنکه بدانند این چه حسی است که هر روز تحمل میکنند. یک روز فکر میکنند اشکال از ریههایشان است و روز دیگر از قلبشان، یک روز به دکتر مغز و اعصاب مراجعه میکنند و روز دیگر به متخصص قلب؛ اما اشکال در جای دیگری است. روحمان زخمی است و روانمان دردناک، از درد و رنج چنان احساس سنگینی میکنیم که گویی وزنههای سنگین نامرئی در خونمان در حال گردش است. هر روز همه ما در گذر از یکدیگریم و باز با هم غریبهایم و ناآگاه از هر آنچه در روح و قلبمان میگذرد. اگر میدانستیم که چه تأثیری میتوانیم بر زندگی یکدیگر داشته باشیم و اگر قدردان وجود یکدیگر در زندگیمان بودیم، چرخش این کره دَوار نه از سر اجبار و نظم که بر اساس انرژی مِهر و محبتمان نسبت به هم ابدی بود و تا همیشه.
همه ما به عنوان یک انسان بالغ و کامل تلاشمان را میکنیم، همه سعیمان را به کار میبندیم تا از عهده و توان زندگیمان برآییم، تا بتوانیم این آشفتهبازار زندگیمان را خودمان راستوریس کنیم، تا به هم عشق بورزیم، اما نمیدانیم که خود به تنهایی نمیتوانیم. این خداست که تنهاست و از پسِ تنهایی برمیآید، ما آدمهای مضطرب و مشوش و دلنگران یکدیگر را میخواهیم برای روزهای شادی و لحظههای سخت، حتی برای همان روزهای حوصلهسربر و خسته از روزمرگیهای کسالتآور.
قصه مردم مشوش قصه آدمهای درخود فرومانده و سرکوب شدهای است که در شرایطی غیرعادی وقتی فشار و تَنش به حد اعلای خود رسید، کمکم شروع میکنند به باز کردن سفره دلشان برای یکدیگر و پرده از رازهای مَگو و حقایقی برمیدارند که سالیان سال در کُنج دلشان پنهان مانده است. هر یک از این غریبههای حالا آشنا شده با هم، در زندگی شِکوهها، رنجها و دردها، رازها و عشق و عاشقیهایی را بر دوش خود حمل میکنند که هر لحظه در حال طغیان و جوشش است. هیچکدام از اینها همانی نیستند که مینمایند. همه آنها ناامیدانه و مستأصل در آرزوی راه نجاتی است، در اشتیاق رسیدنِ ناجی. اما غافل از اینکه ناجی خودِ ما هستیم وقتی به یکدیگر کمک میکنیم، وقتی همدرد تنهاییهای یکدیگر میشویم، وقتی باری هر چند سبک را نه به امید جبران که به شوق انساندوستی از دوش دیگری برمیداریم، وقتی گوش و هوش میشویم برای دردهای بیدرمانمان، وقتی خود را جای دیگری میگذاریم و بیآنکه قضاوتش کنیم دستی به کمک برمیآوریم. ناجی همان نیروی جاودان دوستی، بخشش، امید، کمک و همدردی است، حتی در مشوشترینترین و نگرانکنندهترین لحظههای زندگیمان.
قصه مردم مشوش قصه زندگی ماست در شرایط بغرنج و پیچیده. شرایطی که همه ما انسانها در زندگیمان تجربه کردهایم، یا شاید در حال تجربهاش باشیم.
-یادداشت مترجم-