همهچیز به روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ و کودتایی که در آن اتفاق افتاد برمیگردد. این اتفاق، کل زندگی مرا تغییر داد و سرنوشتی را برایم رقم زد که هیچوقت به آن فکر نمیکردم. نوشتن همین رمان هم که بعدها احتمالاً پس از مرگم ناشری آن را چاپ خواهد کرد، به همین اتفاق مربوط میشود. البته در صفحات بعد متوجه خواهید شد که این رمان را من ننوشتهام بلکه داستان زندگی شخص دیگری به نام مستر دانکی است که در یک شب زمستانی و در جایی بسیار دور یعنی جزیرهای در کنار کشور بولیوی آن را برای من تعریف کرد و من فقط هرچه او گفت، روی کاغذ پیاده کردم. البته شاید وقتی که او داشت از داستان زندگیاش برای من میگفت، به ذهنش خطور نمیکرد من قصهی او را روی کاغذ پیاده کنم و قبل از خودکشی به ناشری به نام پرلار بدهم که آن را چاپ کند. فکر میکنم او فقط میخواست با کسی درددل کند و اینکه حرفهای او را من بهعنوان شنونده به صورت یک داستان دربیاورم، برایش اصلاً مهم نبود. البته من در نوشتن همچنان که برایتان تعریف خواهم کرد، بیاستعداد هم نیستم و آنچه را او از سرنوشتش برایم گفت، با کمی آبوتاب به صورت یک رمان درآوردم. به شما اطمینان میدهم چیزی از خطوط اصلی و اتفاقات زندگی او در این کتاب تغییر نکرده است. اگر چیزی را تغییر میدادم، بهنظرم یک خیانت بزرگ در حق کسی بهشمار میآمد که مرا برای گفتن رازهای زندگیاش قابل اعتماد یافته و بزرگترین دردش رنج از خیانتهایی بود، که تلخی آن را همیشه حس میکرد. او در طول عمرش بهاندازهی کافی رنج کشیده بود و من نمیخواستم با تغییر داستان زندگیاش، روح او را هم پس از مرگ آزار دهم. بههرحال این تنها رمانی است که من در طول زندگیام نوشتهام و شاید کسی آن را بخواند و از آن خوشش بیاید چون داستان زندگی واقعی یک موجود زجردیده است. تصور میکنم شما، خوانندهای که سالها بعد این کتاب را میخوانید، از خود بپرسید که من در آمریکای جنوبی و در جایی که به صورت یک جزیره در کشور بولیوی، چند قاره آنطرفتر قرار دارد، چهکار میکردم؟ خوب ظاهراً زندگی من شباهتهایی به زندگی مستر دانکی پیدا کرده بود و سرنوشت ما را در جایی خیلی دور در برابر هم قرار داد. میگویند سرنوشت مثل آهنربایی است که آدمهای شبیه به هم را به سمت یکدیگر میکشد. خوب اگر این حرف درست باشد، دو موجود بدبخت هم باید به سمت هم کشیده شوند و بر اساس این قانون نانوشته من و او هم باید روزی در جایی نزدیک یا دور به هم میرسیدیم!
من اهل شمال ایران هستم و این نقطه صدها هزار کیلومتر دورتر از آن شبهجزیرهی عجیبوغریبی است که سرنوشت من به آن گره خورد. آن روزها وقتی نوجوان بودم، قصهای از چوپانی تالش شنیده بودم با نام «پاسخ خوبی، خوبی است یا بدی؟» این داستان که حکایت آهویی را میگفت که شیری را از چنگال مرگ نجات داده بود اما شیر پس از نجات میخواست او را بخورد، درست شبیه قصهای بود که من آن را در روزنامهی اطلاعات آن زمان با نام قصهای از سرخپوستهای آزتک مکزیک خوانده بودم. همیشه از خود میپرسیدم چطور ممکن است در دو محل با اینهمه فاصله از هم، یک قصه شبیه به هم روایت شود؟ وقتی این سؤال به ذهنم راه یافته بود، هیچوقت فکر نمیکردم خود روزی گذارم به جایی نزدیک همان حوالی بیفتد. رفتن به آمریکای جنوبی برای من شبیه مسافرت به سیارهای بود که هزار سال نوری با زمین فاصله داشت.
- از متن کتاب -