سه سال پیش در فرودگاه هیگ روتردام لندن، خسته و وامانده از ارائه نطق افتتاحیۀ جشنواره بین المللی ادبی که موضوع اصلی آن "ترس" بود، ترس از جهانی سازی، ترس از تروریسم، ترس از پناهندگی، ترس از تغییرات آب و هوا و... در صف انتظار برای بررسی بار چمدانها ایستاده بودم. جلوی من خانوادهای بود با سه کودک؛ دو دختر با لباس و مدل موی هماهنگ و یک شکل و یک پسر با کت و شلوار قهوهای و پاپیون، درست مثل نمونۀ مینیاتوری از کارگاه معروف "هرکول پوآرو". مادر در حال خوردن بورکهای خانگی کوچک و پدر میانسال ترکیهای مشغول گفتوگوی طولانی با مسافر دیگری بود. در میان گفتوگوی گرم و پرشور ناگهان آن مسافر دیگر دستهایش را به حالت خشم و عصبانیت بالا برد و با پرخاش گفت: «وای! این کاری که با شما کرده دیوانگی محض است!»
اصلاً یادم نمیآید که چه چیز حس کنجکاوی مرا برانگیخت، کلمه "دیوانگی" یا آن حالت پرشور و نمایشی در ادای آن. حس کنجکاویام برانگیخته شد، پس همه هوش و گوشم را معطوف صحبتهای آنها کردم. پدر برای آن مسافر توضیح میداد که چگونه هر وقت بچههایش در آپارتمان به این طرف و آن طرف میدویدند یا صدایشان کمی از حد معمول بلندتر میشد، بانوی پیر هلندی طبقۀ پایین فوراً به پلیس زنگ میزد و در کمال تعجّب پلیس هم فوراً با چراغهای گردان و آژیر گوش خراش سر میرسید. گویی بچههای او تهدیدی برای امنیت ملی کشور محسوب میشدند.
«ما که مدتها پیش از آن جا نقل مکان کردیم. اما واقعاً سخت است، فکر کن خسته و کوفته از خرحمالی روز به خانه برگردی تا قدری آرامش و قرار بیابی و آن وقت از شادی کودکانت در استرس و تنش باشی و از کوچکترین صدای آنها به خود بلرزی و عصبی شوی و دائم در هراس باشی که نکند پلیس سر برسد. واقعاً آرامش و قرار نداشتیم. در خانه خودمان نمی توانستیم مثل همۀ مردم با هم حرف بزنیم، باید درگوشی با هم پچپچ میکردیم و مثل مجرمان خُردهپا پاورچینپاورچین راه می رفتیم.»
مسافر دیگر با چشمهای قهوهای مایل به زرد و سبیلهای افتاده پرسید: «مشکل همسایهت چه بود؟ نکند انتظار داشت که بچههایت را در یک آکواریوم شیشهای بزرگ کنی؟ واقعاً مشکل او چه بود؟»