هوا گرم بود، موسیقی و سروصدای بازار همهجا را پر کرده بود. تابلوهای تبلیغاتی رنگارنگ بالای سرش تکان میخوردند. جهانگردها با کولهپشتیهایی که از جلو انداخته بودند تا کسی جیبشان را نزند، همهجا پرسه میزدند و هر چند دقیقه یکبار میایستادند تا عکس بگیرند. زنی که روسری بر سر داشت سعی میکرد از لابهلای صندلیهای فیروزهای راه عبوری پیدا کند تا از دو پسرش عقب نماند. مرد دیگری یک سبد پر از پرتقال را روی سرش گذاشته بود و با یک دست تعادل آن را حفظ کرده بود. جهانگردی از کنار ایمی گذشت، کلاه بیسبال بر سر داشت و روی پیراهنش جملهی «من مومیایی خودم را میخواهم» نوشته بود. او ایستاد و در جهت ایستادن ایمی عکسی گرفت.
ایمی گرما را مثل موج روی صورتش احساس میکرد. فقط امیدوار بود از حال نرود! رنگها در نگاهش درهمآمیخته میشدند و چهرهها تار و تارتر، بدتر از همه اینکه صداها را هم مغشوش میشنید. هیچوقت از جاهای شلوغ خوشش نمیآمد و قاهره گویی شلوغترین جای دنیا بود.