- از متن کتاب:
آمدن دون ژوان در آن بعدازظهر ماه مه جای کتاب خواندن را برایم گرفت. چیزی فراتر از یک جایگزین صرف بود. حتی اینکه پای «دون ژوان» در بین بود، عوض تمام آن کشیشهای یسوعی ملانقطی و فراموششدۀ قرنهفدهمی، و همینطور عوض فرضا لوسین لوون و راسکولنیکوف یا مینر پپرکورن، سینیور بوئندیا و یا کمیسر مگره، در نظرم مثل دمی حیاتبخش بود. درعینحال آمدن دون ژوان به معنای واقعی کلمه گسترش افقهای درونی و بیمرزی را نصیبم کرد که معمولافقط از کتابخوانیهای مهیج (و مضطربکننده) و وجدآور برمیآمد. ممکن بود گاوین بیاید یا لانسلوت یا فایرفیز ابلق، برادر ناتنی پارسیفال نه، او نه! یا چهبسا حتی پرنس میشکین. ولی دون ژوان آمد. از این گذشته او چیزی از پهلوانها یا آوارههای قرونوسطاییِ مذکور کم نداشت.
آمد؟ ظاهر شد؟ درستترش این است که ازروی دیواری که بخشی از نمای رو به خیابان مهمانخانه بود پرید و افتاد در باغ من. واقعاً روز قشنگی بود. بعد از صبحی که مثلِ بیشتر مواقع ابری بود، آسمان ایل دو فرانس داشت صاف میشد و به نظر میرسید مصرانه در حال صافتر شدن است،و صاف و صافتر شد. البته آرامش بعدازظهر مثل همیشه گول زننده بود. ولی دستکم در آن لحظات بر همهجا حاکم بود، و البته تأثیرگذار. مدتها قبل از اینکه دون ژوان در دیدرسم قرار بگیرد، میشد صدای نفسنفسزدنش را شنید. زمان بچگی یکبار در روستا شاهد فرار رعیتزادهای، چیزی از دست ژاندارمها بودم. در مسیری سربالایی دواندوان از کنار من گذشت و از تعقیبکنندگانش هم تا آن لحظه جز فریادهای «ایست!»اثری نبود. حتی امروز هم صورت آن جوانک تحت تعقیب جلوی چشمم است، قرمزِ پفکرده، و دستهایی خیلی بلند در دو طرف بدنش که انگار آبرفته بود، تاب میخوردند. ولی چیزی که از او هنوز در گوشم مانده من را خیلی مشغول خودش میکند. کموبیش مثل نفسنفس زدن بود. حتی کموبیش مثل سوتی بود که از ریههایش بیرون میزد.