این نمایشنامه به صورت پهنههای کوتاه مستند، گاه کابارهی سیاسی، گاه نمایش آموزشی، به شیوهی برتولت برشت، در جمع سیری است از تأسیس آلمان شرقی در سال ۱۹۴۹و اُفتوخیز آن کشور. فرار سرمایهداران، برگزاری جشن با حضور سرکردگان قوم با شامپانی و خاویار برای کارگری که توی دلش آبجو و سیگار را ترجیح میدهد؛ واکنش مردم در مقابل مرگ استالین، همینطور در مقابل شورش ۱۷ ژوئن، که مولر آن را کارِ سرمایهداران غربی و عواملشان در آلمان شرقی و دشمنان سوسیالیسم میداند. هیلزهی پیرمرد در کار بالا آوردن دیوار برلن است. او ورود تانکهای روسی را برای دفاع از آزادی میداند. نازیهای قدیمی و اوباش از او میخواهند به شورشیان بپیوندد و چون او به کارش ادامه میدهد، سنگبارانش میکنند؛ هیلزه در حال مرگ در تخیل خود وحدت دو آلمان را می بیند؛ دو دلقک حکایت فریدریش کبیر و آسیابان را بازی میکنند. به زعم مولر امپراطور آلمان دموکراسی ظاهرساز بوده و دموکراسی او برای پوشاندن استبداد بوده است، پس از آن به هیئت وامپیر در آلمان ظاهر میشود؛ سربازان آلمانی در جبههی استالینگراد گرسنگی خود را با خوردن هم سیر میکنند؛ ژرمانیا در هیئت مامایی ریشدار وارد میشود، او از نوزادی نگهداری میکند که با دست و پای ناقص به دنیا آمده، چون مادرش داروی کُنترگان را مصرف کرده است؛ سه شاه، در اونیفورم فرماندهان نظامی برلن (روس وآمریکا و انگیس) به دیدار بچه میآیند و برایش هدیه میآورند. مولر با همهی اعتقادش، به سوسیالیسم نگاهی انتقادی دارد. از زبان کارگری جوان و ایدهآلیست میگوید: «اگه روزی کسی به تو بگه، حزبت، که براش خودت را تیکه پاره کردهای/ از موقعی که میدونی چپ کجاست و راست کجاست/ و حالا بهت بگه/ حزبت دیگه به خودش شبیه نیست/ چون خودشو خراب کرده/ چی کار میکنی؟ جوش نمیآری؟» همین جوان با آنکه خبردار میشود، محبوبهاش سالها تنفروشی کرده است، با این فکر که کاچی به از هیچ است، تصمیم میگیرد با او بماند، تا با هم آینده را بسازند.