صدای قلبت زودتر از خودت به سرقرارعاشقانه ات می رسد.
آن قدر در طول چند سال گذشته از آن اتاقک زرد به دفتر روزنامه زنگ زده ای که به دیدنش، انگار خود داریوش را می بینی و صدای شعر خواندنش را می شنوی. محل قرارت بی حضوریارو در انتظار شنیدن صدای دلدار سرد و دلگیراست.
دیروزکه بهتون گفتم خانوم، به این زودی نگاتیو نمی فرسته.
تلفن قطع شده، اما هنوز گوشی دستت است. اتاقک نجواهایت ساکت
است.
همه صداهای دنیا خفه شده اند، انگار.
فقط صدای شیرین داریوش است که بلند می شود.
مرغ باغ ملکوتم...
گوشی را محکم تر به گوش می چسبانی. صدا از گوشی نیست، از اتاقک نیست. صدای داریوش انگار درکل کوچه و محله پیچیده است.
مشتی به تلفن می زنی و صدای افتادن سکه ای چون صدای انفجاردر مغزت می پیچد. تا به خودت بیایی، به صدای سکه دیگر که پیاپی به شیشه زده می شود، از جا می پری. دو نفر به انتظار ایستاده اند. اتاقک وعده گاهت دیگر جای ماندن نیست.
گل های چادرت را به پای قاب عکس مردت می ریزی و گردوخاک شیشه اش را می گیری. داریوش بوی گل می گیرد و چادرت بوی داریوش.