نخستین روز از سال تحصیلی ۸۴–۱۳۸۳ بود و من به همراه مادرم در راه مدرسه بودیم. چون مدرسه نزدیک خانهمان بود، رسیدن به آن زیاد طول نکشید. چند قدم آن طرفتر از در ورودی مدرسه، مردان و زنان یا بهتر بگویم پدران و مادران بسیاری ایستاده بودند. بیشتر آنها مثل من و خانوادهام فقیر بودند و فلاکت از سر و وضعشان میبارید. فاصلهی ما با آنها زیاد نبود و به وضوح میتوانستم پینههای دستان پدری مهربان را ببینیم که البته این مهربانی در پس صورتی عبوس مخفی شده بود و به سادگی قابل تشخیص نبود و برای این کار باید در ژرفای اقیانوس نگاهش، شنا میکردید تا به مرواریدی درخشان برسید. به راحتی میتوانستم چشمان اشکبار مادری زجر کشیده که کورسوی امیدی در آن به چشم میآمد، ببینیم. دیدن این صحنهها و به خاطر سپردنشان برای من، کار یک لحظه بود. آری، پدران و مادران آمده بودند تا آغاز تحصیل جگر گوشههایشان را نظارهگر باشند. این آخرین یا دسته کم یکی از آخرین امیدهایشان برای رهایی از منجلاب فقر و بدبختی بود. اما آیا واقعاً چنین بود؟
-بخشی از کتاب-