زاغیها با رنگ آبی و سبز روی برفها میدرخشند. البته من میتوانستم یک کتاب بخرم یا با کسی تماس بگیرم و دربارۀ عادتهای لانهگزینی کلاغها بپرسم. اما چیزی که من را آزار میدهد این است که تصادفی متوجه آنها شدم. دیگر چه چیزهایی را از دست دادهام؟ چندبار در طول زندگیام در ایوان پشتی نشسته بودم، نه جلویی؟ چه چیزهایی به من گفته شده که هرگز نتوانستهام بشنوم؟ چه عشقی احتمالاً وجود داشته که من هرگز احساس نکردهام؟
اینها سؤالهای بیهودهای هستند. تنها دلیلی که توانستهام تا حالا زندگی کنم این بوده که من گذشتهام را دنبال خودم نمیکشم، آن را رها میکنم. اگر آنها را راه بدهم، در باز خواهد شد و طوفانی از درد، قلبم را پارهپاره و چشمهایم را از شرم کور میکند و فنجانها و بطریها را میشکند و پنجرهها را به هم میکوبد تا اینکه با لرزشی و هقهقی، من در را ببندم و تکههای خردشده را جمع کنم.
شاید راهدادن گذشته با پیشوند «چی میشد اگه...؟» کار چندان خطرناکی نباشد. چه میشد اگر پیش از رفتن پائول با اوصحبت میکردم؟ چه میشد اگر تقاضای کمک میکردم؟ چه میشد اگر با اچ ازدواج کرده بودم؟ آنها نمیتوانستند اتفاق بیفتد. هر چیز خوب یا بدی که در زندگی من رخ داده، قابل پیشبینی و غیرقابل اجتناب بوده است، خصوصاً تصمیمها و اعمالی که تضمین کردهاند من حالا کاملاً تکوتنها باشم.