«ویلارد و جایزههای بولینگاش» ششمین رمان نویسنده معروف، ریچارد براتیگان (۱۹۸۴-۱۹۳۵) است که با نگاهی متفاوت نگاشته شدهاست. در این داستان «باب» دارد آنتولوژی یونانیاش را میخواند و همسرش «کنستانس» فکر میکند که رابطهای میان زگیلها و آنتولوژی یونانی وجود دارد، اما اوضاع در طبقه پایین فرق میکند، چراکه مسئله همسایههای پایین این است که آیا «ویلارد» از «گرتا گاربو» خوشش میآید یا نه و اصلاً چرا «جان» مثل جایزههای بولینگ با همسرش، «پاتریشیا» رفتار میکند. ویلارد و جایزههای بولینگاش از کجا آمدهاند؟ شاید همهاش تقصیر پل نیومن باشد که توی فیلم «بیلیاردباز» بازی کرده و بولینگبازها را فریب دادهاست. این اثر، رمانی تراژیک است که خوانندهاش را آنچنان به خنده و گریه میاندازد که گاهی نمیداند که دارد میخندد یا گریه میکند. «ویلارد و جایزههای بولینگاش» یک رمان جنایی نیست، یک رمان زیادی جنایی است! بخشی از کتاب: ویلارد را هنرمندی در کوهستانی پرتافتاده در بخشی از ایالت کالیفرنیا، که پیدا کردناش خیلی سخت بود، ساخت. هنرمند در اواخر سیوچندسالگیاش بود و خیلی زندگی مزخرفی داشت، با چند رابطهی عاشقانهی بد و کلی عذاب و بدبختی، اما بهنحوی اوضاع را سروسامان داده بود و حالا زندگیاش را از راهِ مجسمهسازی تأمین میکرد و زنی داشت که به لحاظ فیزیکی و روحی مراقبش بود، بدون آنکه زیادی با ذهن و افکارش ور برود. ویلارد در یک خواب بر او ظاهر شد؛ خوابی از معابد طلایی و نقرهای مینیاتوری که تا به حال هیچکس ازشان استفاده نکرده بود و معابد در انتظار یک مذهب بودند. ویلارد طوری وسط خواب از راه رسید که انگار همیشه آنجا زندگی میکرده، با آن پاهای سیاه دراز و طرح عجیب بدناش و البته منقاری پُر تحرک و قیافهای که بگینگی میتوانست تغییر حالت بدهد. ویلارد آمد و نگاهی وراندازانه به معابد طلایی و نقرهای مینیاتوری انداخت. ازشان خوشش آمد. آنها خانه و خانوادهی او بودند. صبح روز بعد، هنرمند کمی خمیر کاغذ و کاغذپاره و رنگ و از اینجور چیزها گرفت و ویلارد را از رؤیایش بازآفرینی کرد، تا اینکه ویلارد سرانجام آنجا ایستاده بود، واقعی و مجزا، آماده برای تصاحبِ زندگیِ خودش.