پدر و برادرِ بزرگ شغال از دنیا رفتند. مسئولیت کُلّ خانواده بر دوش او که جوانترین پسر خانواده بود، افتاد و البتّه کمتر از شغالهای دیگر، مکر و کَلَک و حیله میدانست. او اصلاً دوست نداشت یکجا بند شود و هیچکس نمیدانست که یک دقیقۀ بعد کجا خواهد بود.
یک روز گوسفند چاق و چِلّهای را دید که در حال چَریدن بود. جلو رفت و گفت: صبح به خیر! از دیدن شما خوشبختم. من همه جا را دنبال شما گشتم.
گوسفند با تعجّب پرسید: دنبال من؟ امّا ما هیچوقت همدیگر را ندیدهایم.
- نه! اصلاً ندیدهایم، امّا من زیاد دربارۀ شما شنیدهام. نمیدانید که چه چیزهای خوبی هم شنیدهام! بعضی وقتها چقدر احساس خوشبخت می کنم!
- مطمئنّم که شما خیلی مهربان هستید. آیا میتوانم کاری برای شما انجام دهم؟