درباره داستان های کهن و عامیانه آفریقا (جنوبی و سواحل شرقی)
هوای عصرها خشک، بسیار سرد و مثل تیغ بُرّنده بود. انگار سرما داشت درختان جنگل را قطع میکرد. بادهای سرد از سمت کوهستان میوزیدند و بوی بوتههای خشک آفریقایی را با خود میآوردند. باد، بوی دود کلبههای آن سوی کوهستان را به مشام میرساند.
مِروی، چند بار دماغش را بالا کشید و از لای دَر با لذّت به ماه نگریست، امّا لرز و سرما باعث شد دَر را ببندد و به سمت شومینه بِدود. ویلِم، آن طرفتر نشسته بود و از سبد میوه برمیداشت تا بخورد. جیم کوچولو، در گوشۀ اتاق نشسته بود و با چشمهای درشت خاکستری به شعلههای آتش نگاه میکرد. توری، کنار جیم نشسته بود که یکباره دراز کشید و روی فرش غلت زد. مادر، روی صندلیِ بزرگی کنار میز نشسته بود. خمیازۀ کوچکی کشید و کتابش را بست. او خیلی خسته بود، چون تابستان و زمستان سخت کار میکرد و تنها شبها میتوانست استراحت کند. پیتی که سردش شده بود، دستها را جلوی آتشِ شومینه گرفت و نگاهش را با فکری عمیق به انتهای اتاق دوخت.