جیغ میکشید، جیغ میکشید، درست مثل دوازده سال پیش که تازه به این محله آمده بودند، درست مثل هشت سال پیش که تصمیم به بازسازی ساختمان گرفتند و مثل همان چهار سال پیش که هنگام نقل موقت از آن محله با صدای جیغ او بدرقه شده بودند.
اکنون مثل همان سالها همچنان صدای جیغ او به گوش میرسید. کوبیدن ساختمان و بازسازی مجددش بیش از توقعشان طول کشیده بود صدف بلند شد و به سمت پنجرهی باز رفت، منظره بیرون بسیار متفاوت از قبل بود. داشتن چهار طبقه ارتفاع در شهری با آن بافت قدیمی احساس بودن در بلندترین آسمانخراش دنیا را به او میداد.
باغهای سرسبز که اطراف کوههای مرتفع حلقهزده بودند و بادی که میوزید شاخههای درختان را وادار به رقصیدن میکرد. صدف میتوانست تمام زیباییهای شهر را ببیند، به سمتی دیگر چرخید و ساختمانی همارتفاع ساختمان خودشان دید، همان ساختمان کوچک و بدترکیبی که سالها از ساختنش میگذشت و مایه به هم ریختن ظاهر زیبای طبیعت آن اطراف از نگاه ساکنان ساختمان اصلی شده بود، به نظر میرسید آدمهای این ساختمان کوچک شبانهروز را عمودی سپری میکنند. سروصدای بچهها در کوچه بلند شد، خواهر اخمی کرد.
- صدف میشه پنجره رو ببندی که از دست این صداها راحت شیم؟