زمانی، در پايان جنگ جهانی دوم، درختی به مرگ محكوم شده بود. اين درخت را به ژنرال پتن ربط داده بودند كه مدتی ناجی فرانسه، و بعد خائن به فرانسه محسوب میشد. وقتی پتن بیآبرو شد، اين درخت را خيلی جدی به دليل همكاری با دشمن محكوم و معدوم كردند.
من غالبا به اين ماجراها فكر میكنم: آنها مظهر اتفاقهايی هستند كه گويی با گذشت زمان معنای بيشتری پيدا میكنند. هروقت به نظر میرسد اوضاع بر وفق مراد است ـــ منظورم امور انسانی به طور كلی است ـــ انگار ناگهان بدويّتی سهمگين فوران میكند و مردم به رفتار وحشيانه بازمیگردند.
اين همان موضوعی است كه میخواهم در اين پنج گفتار دربارهاش صحبت كنم: ما، در مقام فرد و در مقام گروه، چقدر و به چه ميزان تحت سلطه گذشته عاری از تمدن خود هستيم. و با اينهمه، در عين حال كه گاهی به نظر میرسد درماندهايم، در حال اندوختن دانش درباره خودمان، نهتنها در مقام افراد، بلكه در مقام گروهها، ملتها و اعضای جامعهايم، خيلی هم سريع ـ سريعتر از آنكه بتوانيم اين دانش را جذب كنيم.