عیسی به خواب هم نمیدید که قصر اینچنین باشد. عمارتی که پدر یلدا در تدارکش بود و پول زیادی به پای آن ریخته بود نمونه کوچکی از این قصرها بود، با این تفاوت که سقف خانه ملکالتجار همانند تمام سقفهای شهر مسطح بود. خودش میگفت: «نمیبایست پا را از گلیم خود درازتر کنم. من یکی از اهالی این شهرم. قوم و خویشی دارم. اصل و نسبی دارم که همه میشناسند. در چشم مردم زندگی میکنم. گنبد علامت تقدس است. دیگران هم که بارگاه دارند و حاکماند ندارند. شاید یک سکه حرام ناخودآگاه داخل پولهایم شده باشد. از طرفی عمال حاکم و خود حاکم کدام قدرتمندی است که چشم دیدار بهتر از خودش را داشته باشد؟!»
این بود که از هر استادی که سراغ کرد کمک گرفت. دلش میخواست روی تختهکوبیِ سقف مناظری از خمسه نظامی مخصوصا آبتنی شیرین در چشمه، رهانیدن مجنون آهوان را، دختری که گوسالهای بر دوش گرفته و از پلههای کوشکش بالا میرود و مجلس بزم بهرام گور و هفتاورنگ به وسیله بهترین نقاشان نقش زده شود.
به نقاشها گفته بود میشود از داستانهای شاهنامه هم بهره گرفت. اما نقاشان گفته بودند: «جسارت است حضرت ملک، در این تالار قرار است بزم برپا شود یا رزم؟ آخر دیو سفید و اکوان و رستم با آن ریش دو شاخش که با بیفکری خنجری در پهلوی پسرش فرو میکند چه سنخیتی با سقف این تالار دارد؟!» ماهی و یلدا و حتی خود ملکالتجار این استدلال را پسندیده بودند.
هرچه بر تختهکوبیهای سقف نقش شد همه با پیشنهاد یلدا و گاهگاهی ماهی بود. و زیباتر از همه نقش فرهاد کوهکن بود، که میخواست صخره عظیمی را از سر راه بردارد، و شیرین با نیمتاج مرصع که کوزه آبی را به فرهاد تعارف میکرد و خورشیدی درخشان در آن بالا. نقاش آنقدر استادانه خورشید را کشیده بود که آدم بیاختیار هرم گرما را احساس میکرد.
در و دیوارها پر از آینهکاری، گچبری و کتیبههایی از کاشیهای فیروزهایرنگ بود که بر روی آنها گل و مرغ کشیده بودند بر ستونی که کاملاً در دید بود تصویر ملکالتجار را نقش زده بودند.