اول صدای پاهایشان آمد. با گامهایی محکم و شتابان نزدیک میشدند. بعد صدای حرف زدنشان. گوش تیز کردن بیفایده بود. ترکی حرف میزدند. سهنفری نشسته بودیم روی یک صندوق چوبی بزرگ. در آن فضای نیمهتاریک چشمم افتاد به قطرات خونی که از زخم دست رها میچکید کف اتاقک. بایست روی زخم را میپوشاندیم. دست بردم توی جیبم که دستمال درآورم. نبود. فکر کردم باید توی جیب پشتی شلوارم باشد. تا نیمخیز شدم شانهام به چیزی خورد و دانههایی مثل تگرگ ریخت روی سر و شانههایمان و کف اتاقک. تق... تق... تق... چیزی نمانده بود جیغ بزنم. دیگر نه صدای پا بود و نه حرف زدن. فقط صدای به زمین ریختن دانههای ذرت بود که مثل بارش تگرگ روی شیروانی خانهمان کند و تند میشد. تق... تق... تق... تقتقتق... تق... تق... تق... تناوب مکثها و ریزش دانهها به آغاز ترانههای شاد کردی میمانست. سایه نیمخیز شد و گونی را که داشت همچون بدنی بیجان نقش بر زمین میشد با دو دست بالا نگه داشت. رها به پشت چرخید و با دست خونینش سر گونی را چنگ زد و به من چشمک زد. صدای پاها نزدیک شد. نزدیک و نزدیکتر. هر سه بیحرکت خشکمان زده بود. انگار حیوانات تاکسیدرمیشده توی موزه بودیم که در حالتهای عجیب و غریبِ احمقانه خشکشان کردهاند. یکی با دهان باز، یکی در حال جهیدن، یکی وسط زمین و هوا. وقتی صداها کاملاً خاموش شد، سایه آهسته چرخید. نفس عمیقی کشید. بعد کمی خم شد و گونی ذرت را با کمک پشت و شانه نگه داشت. رها هر دو دست را زیر گونی ستون کرد. حالا به جای دانههای ذرت، قطرات خون رها بود که میافتاد کف اتاقک. آهسته و با ریتمی کند، همچون پایان ترانهای محزون. لابد هنوز بیرون خبرهایی بود. معلوم نبود چرا تمامش نمیکنند و معطل چه هستند. اگر آن میله بلند کذاییشان را از سوراخی فرومیکردند توی اتاقک فاتحهمان خوانده بود. رها گفته بود باید نفس را حبس کرد، من هم شنیده بودم بعضیها کیسهای را سوراخ میکنند و شیلنگی را از آن سوراخ رد میکنند. کیسه را میکشند روی سرشان و شیلنگ را از پنجره یا سقف برزنتی کامیون میفرستند بیرون ماشین. اما سایه گفت پیدا کردن مسافر قاچاق ربطی به تنفس ندارد؛ تجهیزات پلیس به ضربان قلب حساس است.