بخشی از کتاب:
تکه نانی را تصور کن. البته نیازی به تصورش نیست؛ چون همینجاست، در آشپزخانه و درست جلوی چشمت، روی تختهی نان و در بستهی پلاستیکیاش کنار چاقوی نانبری. چاقوی نانبری چاقویی قدیمی است که در یک حراجی خریدهای و روی دستهی چوبیاش واژهی نان حک شده است. کیسه را باز میکنی، پوشش دورش را برمیداری و برای خودت تکهای نان میبُری. اول رویش کره میمالی و بعد کرهی بادامزمینی، بعد عسل و بعد روی هم دولایش میکنی. از لای نان مقداری عسل راه میفتد روی انگشتانت که با زبانت لیسش میزنی. تقریباً یک دقیقه طول میکشد تا نان را بخوری. این نان بر حسب اتفاق نان قهوهای است اما در فریزر نان سفید هم پیدا میشود، و همینطور تهنانی از نان چاودار که هفتهی گذشته خریدهای، نانی که یک وقت مثل یک شکم سیر و فربه، گرد و قلنبه بود اما تا حالا دیگر بیات شده. هر از گاهی هم پیش میآید که خودت نان درست کنی. معتقدی ورزدادن خمیر، آرامت میکند.
قحطی را تصور کن. حالا تکهنان را در خاطرت بیاور. هردوشان به یک اندازه واقعیاند اما تو تصادفاً تنها با یکی از آنها هماتاق شدهای. خودت را در اتاق دیگر مجسم کن، هر چه باشد قدرت خیال به درد همین مواقع میخورد. مجسم کن که روی تشک نازکی در اتاقی داغ دراز کشیدهای. دیوارها از خاک خشک ساخته شدهاند، و خواهرت، که از تو چند سالی جوانتر است، در اتاق کنار توست. دارد از گرسنگی هلاک میشود و شکمش باد کرده، مگسها روی چشمانش مینشینند که با دستانت آنها را میپرانی.