برای رسیدن به شهرت دست به چهکارهایی میزنیم؟ سفر میکنیم؟ دروغ میگوییم؟ بهمحض شنیدن طعم پول و شهرت مسیرمان عوض میشود؟ فقر با انسان چه کاری میکند؟ و ظاهر زیبای شهرهای بزرگ چه رؤیاهایی در سر بینندگان بیرونی میاندازد؟ تمامی این سوالها را جان فانته در داستانش و روایت زندگی یک نویسنده پاسخ میدهد.
کتاب از غبار بپرس برای اولینبار ۸۲ سال پیش در سال ۱۹۳۹ منتشر شد و همچنان جز پرفروشترین کتابها محسوب میشود. از غبار بپرس معروفترین رمان جان فانته نویسندهی ایتالیایی - امریکایی است. این کتاب در زمان رکود بزرگ لسآنجلس نوشته شد.
کتاب از غبار بپرس یکی از پرفروشترین کتابهای تاریخ است که هماکنون بهعنوان نمونهي عالی از ادبیات کلاسیک آمریکایی در دانشگاهها تدریس میشود. جان فانته در کتاب از غبار بپرس (ask the dust) داستان زندگی نویسندهی جوان ۲۰ سالهای را به نام آرتورو باندینی به تصویر میکشد که از کلرادو به لسآنجلس مهاجرت میکند به امید رسیدن به قدرت، شهرت و البته ثروت. او در رویاهایش زندگی میکند رویایی که در آن نویسندهای معروف و مشهور است. در حقیقت هم او نویسندهای قابل است اما هنوز دیده نشده و کسی او را نمیشناسد.
باندینی که تا پیداکردن خانهای ایدهآل در هتل میماند از یک جایی به بعد دیگر توان پرداخت هزینهی هتل را ندارد و مجبور به گفتن دروغ بزرگی میشود. او با فقر دستوپنجه نرم میکند. در کنار این هم هرچه پول به دست میآورد به غلطترین روش ممکن خرج میکند. خرید وسایل غیرضروری و روابط با کارگران جنسی و البته دلبستگی به دختری که در یک کافه کار میکند. کامیلا لوپز. زیبایی کامیلا تمام آن چیزی است که آرتورو از دنیا میخواهد ولی اصالت مکزیکیاش رنجی است که نمیتواند تحمل کند. نثر فانته نثری ساده و سرراست است. او در جریان روایت قصه، هیچ نکتهای را، هرچند کوچک، پشتگوش نمیاندازد. فانته هیچ علاقهای به طرح معما در داستانش ندارد و سعی دارد به سادهترین روش ممکن روایت خود را به مخاطب انتقال دهد. کتابی که مثل یک شاهکار بهتماممعنا، به خواننده فرصت میدهد روح و قلب باندینی جوان را لمس کند، شادیهای کوچکش را جشن بگیرد، عمق ناامیدیهایش را احساس کند و حتی حماقتهایش را مورد لعن و نفرین قرار دهد. علاوه بر تمام اینها، یک رمان شهری هم هست.
جان فانته در این کتاب باظرافت خاصی شهر لسآنجلس دههی ۳۰ میلادی را به تصویر میکشد. همان شهری که تضادها درونش موج میزند. کلیساهایی که در کنار کابارهها ساخته شدهاند و رستورانهای گران قیمتی که در مجاورت غذا خانههای ارزانقیمت خودنمایی میکردند.
کتاب از غبار بپرس فانته در کمال بدشانسی وی، آنطور که باید به فروش نرسید و نویسندهاش را به انزوا کشاند تا روزی که کاملا ناگهانی بوکوفسکی جوان کتاب را در قفسههای کتابخانهای دید و مرید آن شد تا جایی که جان فانته را خدای خود امید و دوباره نام او این اثر ماندگارش بر سر زبانها افتادند.
فانته نویسندهای که هم رماننویس بود هم فیلمنامه مینوشت. او متولد هشتم آوریل ۱۹۰۹ بود و به تاریخ ۸ می ۱۹۸۳ از دنیا رفت. او نویسندهای بود که برای تمرکز بیشتر بر نویسندگی دست از تحصیل در دانشگاه کشید. او به دلیل ابتلا به دیابت و قند بالا جفتپاهایش را از دست داد اما دست از نویسندگی برنداشت و تا آخرین لحظات که توان داشت نوشت. آخرین کتاب خود به نام رویاهایی از بانکر هیل، را به همسرش تقدیم کرد. وی در هفتاد و هشتسالگی درگذشت.
فانته هم رماننویس بود و هم فیلمنامهنویس؛ هرچند که آثارش در این دو حوزه بههیچوجه قابلمقایسه نیستند. اگرچه آثار فانته توانست او را از فقر وحشتناک کودکی و نوجوانیاش نجات دهد، تا اوایل دههٔ ۱۹۸۰ به طرز حیرتانگیزی مهجور باقی ماند. چاپ آثار فانته تا آن زمان دیگر تمام و متوقف شده بود و اگر توصیههای چارلز بوکفسکی به ناشران و مقدمه معروفش برای از غبار بپرس که در آن فانته را خدای خود نامید نبود، چهبسا که هنوز هم این مدرن کلاسیک برای ما ناشناخته باقی میماند. اما پس از تجدید چاپ و اقبال پس از مرگ به آثار جان فانته، سرانجام آثار این ایتالیایی - امریکایی همواره عصبانی قدر دید، و در همین دوران بود که نشریه تایم اوت گمنام ماندن فانته تا آن زمان را جنایتی بزرگ توصیف کرد. درهرحال، شهرت امروز فانته تا به آن حد است که یکی از تورهای گردشگری پُرطرفدار در شهر لسآنجلس بازدید از مکانهایی است که او در آنها زندگی کرده، یا در آثارش به آنها اشاره میکند.
این کتاب معروف بهتمامی زبانهای دنیا ترجمه شده است. نسخهی چاپی این کتاب را نشر چشمه با ترجمهی بابک تبرایی در سال ۱۳۹۹ منتشر کرد. اما اگر علاقهمند به شنیدن کتابهای معروف هستید، رادیو گوشه در سال ۱۴۰۰ با گویندگی نیما رئیسی، نسخهی صوتی آن را منتشر کرده است. از دیگر کتابهایی که نیما رئیسی گویندگی کرده است میتوان به هنر همچون درمان، کلاغه به خونهش نرسید و چهار میثاق اشاره کرد.
بعد اون نگاه اول اعتنایی به من نکرد. رفت طرف بار و چند تا آبجو دیگه خواست و منتظر شد تا ساقی لاغر بار بریزدشون. همینجور که منتظر وایساده بود سوت میزد. یه نگاه سرسری به من انداخت و دوباره شروع کرد به سوت زدن. من دیگه دست تکون ندادم چون روشن کرده بودم که میخوام بیاد سر میز من. یه دفعه دختره دهنش رو به سقف باز کرد و به مرموزترین شکل ممکن زد زیر خنده یه جوری داد و رقصان راهش رو از میون میزها انتخاب کرد تا برسه به گروهی که ته سالن بودن. ساقی کماکان حیرون از اون خنده، با چشمهاش دنبالش کرد. ولی من معنی خندهش رو فهمیدم. واسهی من بود. به من میخندید. به ظاهرم، قیافهم، حالتم، یه چیزی توی اونجا نشستنم بود که خندونده بودش و وقتی بهش فکر کردم مشتهام گره شد و با عصبانیت و تحقیر خودم رو معاینه کردم. به موهام دست زدم، شونه شده بود؛ با یقه و کراواتم ور رفتم؛ تمیز و سرجا
بودن. خودم رو کشیدم تا محدودهی آینهی بار و چیزی که دیدم به طور قطع یه قیافهی نگران و رنگ پریده بود نه یه قیافهی مسخره؛ خیلی عصبانی شدم. شروع کردم به پوزخند زدن: چشم دوختم بهش و پوزخند زدم. سرمیزم نیومد. نزدیکش شد. حتا رفت سر میز کناری، ولی از این بیشتر خطر نکرد. هر دفعه صورت تیرهش رو میدیدم. هر دفعه چشمم میافتاد به اون چشمهای بزرگ سیاه که از خنده برق میزدن، لبهام رو طوری کچ وکوله میکردم که معنی پوزخند بدن. شده بود یه بازی. قهوه ولرم شد، سرد شد، یه لایه شیر روی سطحش جمع شد، ولی من بهش لب نزدم. دختره مثل یه رقاص این ور و اون ور میرفت و همینطور که کفشهای پاره پورهش روی کف مرمر سر میخورد. پاهای ابریشمی قویش ذرههای خاک اره رو جمع میکردن.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 603.۱۶ مگابایت |
مدت زمان | ۰۷:۱۹:۱۲ |
نویسنده | جان فانته |
مترجم | بابک تبرایی |
راوی |