شما یک زن قهرمان میخواهید؛ کسی که بتوانید او را تشویق و با او همذاتپنداری کنید. البته این شخص نباید بینقص باشد چون این موضوع باعث میشود نسبت به خودتان حس بدی داشته باشید. پس درواقع شما زن قهرمانی را میخواهید که عیبونقص هم داشته باشد؛ کسی که برای محافظت از خانوادهاش قوانین را زیر پا بگذارد ولی دست به قتل کسی نزند، مگر برای دفاع از خودش. پس یعنی نباید قاتل باشد، یا حداقل از آن قاتلهایی که با خونسردی دست به قتل میزنند نباشد. این اولین عاملیست که در صورت وجود آن ممکن است باعث شود شما آن زن را یک قهرمان بهحساب نیاورید.
عامل دوم فریب و ریاست. مردها میتوانند دست به فریب و ریا بزنند و بااینحال بازهم قهرمان محسوب شوند، ولی یک زن فریبکار قابلبخشش نیست.
پس بااینحساب من نمیتوانم قهرمان شما باشم.
ولی بااینحال داستانی برای گفتن دارم.
همهچیز از داخل یک ماشین شروع میشود؛ بهعبارتی از یک ماشین شاسیبلند. بهترتیبِ سنوسال داخل ماشین مینشینیم؛ کسی که سن بیشتری نسبت به بقیه دارد پشت فرمان مینشیند. آن شخص کسی نیست جز اِدی. همسرش کنار او مینشیند ولی حضور من اذیتش میکند.
صندلی وسطی برای بچۀ وسطی خانواده است، یعنی برای من. بث. الیزابت نه، فقط بث. من دو سال از ادی کوچکتر هستم و او هرگز اجازه نمیدهد این موضوع را فراموش کنم. ازنظر ظاهری چهرۀ خوبی دارم ولی دیگر به جوانی و لاغریِ گذشته نیستم. همسرم کنار من مینشیند. درواقع قرار نبود همسرانمان آنجا باشند.
یک صندلی در عقب باقی میماند که آن هم برای پورشیاست. پورشیا فرزند ناخواستۀ خانواده است. شش سال از من کوچکتر است ولی گاهی جوری بهنظر میرسد که انگار صد سال با من فاصلۀ سنی دارد. نه همسری دارد و نه شخص خاصی در زندگی اوست، برای همین هم کل صندلی فقط برای خودش تنهاست.
در انتهای ماشین وسایلمان قرار دارند. چمدانها تمیز و مرتب در یک ردیف کنار هم چیده شدهاند چون این تنها راه برای جادادن آنهاست. اولین بار من به ادی گفتم وسایل را اینطور بچیند. کیفهای دستی و کیفهای لپتاپمان روی چمدانهای چرخدار قرار میگیرند. لازم نیست حتماً مهماندار هواپیما باشی که این موضوع را بدانی.
زیر کیفها محفظهای قرار دارد که در یک طرف آن تایر زاپاس و در طرف دیگرش یک جعبۀ چوبی قفلشده با یراقآلات برنجی قرار دارد. این جعبۀ کوچک در این جای کوچک و خاص، بدون هیچچیز دیگری در اطرافش، پدربزرگ ما را در خود جای داده است. بعد از مرگش او را سوزاندهایم و این خاکستر اوست.
درمورد او باهم حرف نمیزنیم. درواقع اصلاً باهم حرف نمیزنیم. نور خورشید از پنجره به داخل ماشین و روی پای من میتابد. گرمای زیادش پایم را میسوزاند. باد کولرِ ماشین باعث شده چشمانم خشک شوند. ادی ضبط را روشن میکند؛ موسیقی آن بیکلام و شبیه موسیقی جاز است.
سرم را برمیگردانم و به پورشیا که پشت سرم نشسته نگاه میکنم. چشمانش را بسته و هدفون روی گوشش گذاشته؛ احتمالاً دارد به موسیقیای گوش میکند که نه بیکلام است و نه شبیه جاز. موهای مشکی بلندی دارد که روی یکی از چشمانش افتادهاند. موهایش را رنگ کرده. همۀ ما پوستی رنگپریده داریم، با موهای بلوند بهدنیا آمدهایم و رنگ چشمانمان یا آبیست یا سبز. موهای من الان نسبت به قبلاً روشنتر هم شدهاند، چون آنها را هایلایت میکنم. موهای ادی تیرهترند چون هایلایتشان نمیکند.