رشته فلسفی زیباییشناسی تا سال ۱۷۳۵ نامی نداشت. در این زمان بود که آلکساندر گوتلیب باومگارتن در بیست و یکسالگی در رساله استادی خود در دانشگاه هاله، تعبیر استتیک / زیباییشناسی را به معنای epistêmê aisthetikê یا دانش ناظر به امور محسوس و متخیل باب کرد (Baumgarten, Meditationes § CXVI, pp. ۸۶-۷). اما نامگذاری باومگارتن روی این حوزه، به تعبیری، غسل تعمیدی دیرهنگام بود: از آن زمان که افلاطون در جمهور ارزش تعلیمیِ صور متعددی از هنر را زیر سؤال برد و ارسطو در پارههای بهجامانده از بوطیقای خویش اجمالاً از آنها دفاع کرد، زیباییشناسی بیآنکه نامی داشته باشد بخشی از فلسفه بود. به بیان مشخص، افلاطون زبان به اعتراض گشوده بود که هنرها از حیث شناختی بیمصرفاند و جز بدهبستان تصاویر خشک و خالیِ امور جزئی، به جای حقایق کلی، کاری نمیکنند؛ اما ارسطو از هنرها در برابر اتهام افلاطون دفاع کرد؛ استدلال کرد که دقیقاً هنر، یا دستکم شعر، است که حقایقی کلی را بهآسانی و به صورتی فهمپذیر بیان میکند، برخلافِ، مثلاً، تاریخ که سر و کارش با واقعیات جزئی است و بس (Aristotle, Poetics, chapter ۹, ۱۴۵۱a۳۷-۱۴۵۱b۱۰). از طرف دیگر، اگر تجربه هنرها بتواند پرده از برخی حقایق اخلاقی مهم بردارد، در پرورش اخلاق نیز، که دیگر محور تردیدهای افلاطون بود، نقش مهمی میتواند داشته باشد. شکلی از این واکنش به افلاطون در قسمت عمدهای از تاریخ لاحق فلسفه، هسته زیباییشناسی را تشکیل میداد، و در واقع در بخش زیادی از قرن بیستم نیز همچنان عنصری کانونی در زیباییشناسی بود. با این حال، در قرن هجدهم دو پاسخ دیگر به افلاطون داده شد. یکی از آنها را میتوان پی گرفتن این ایده ارسطو در بوطیقا دانست که«کاتارسیس» ــ پالایش یا تزکیه ــ عواطف ترس و شفقت، بخش ارزشمندی از واکنش ما به تراژدی است؛ این امر منجر به تأکید بر تأثیر عاطفی تجربه زیباییشناسانه شد که در سنت شناختگرایانه دستکم گرفته میشد. چنین طرز فکری مورد تأکید ژانـ باتیست دو بوس در کتابش با عنوان تأملاتی نقادانه درباره شعر، نقاشی و موسیقی قرار گرفت که در سال ۱۷۱۹ در فرانسه منتشر شد و حتی پیش از آنکه به زبانهایی دیگر ترجمه شود در سرتاسر اروپا بسیار مشهور بود. نوآوری دیگر این ایده بود که واکنش ما در قبال زیبایی، خواه در حیطه طبیعت خواه در حوزه هنر، بازیِ آزادانه قوای ذهنی ماست که ذاتاً لذتبخش است و لذا، نیازی به هیچگونه توجیه معرفتشناسانه یا اخلاقی ندارد، ولو آنکه بهواقع فواید معرفتشناسانه و اخلاقی داشته باشد. این اندیشه را در انگلستان جوزف ادیسون در سال ۱۷۱۲ در مقالاتش در باب«لذایذ تخیل» در اسپکتیتور مطرح کرد، و سپس برخی نویسندگان اسکاتلندی از جمله فرانسیس هاچیسون، هنری هوم (لُرد کیمز)، و الکساندر جرارد آن را پروراندند. در آلمان اندیشه مزبور را بهکندی پذیرفتند؛ موزس مندلسون در اواخر دهه ۱۷۵۰ اشارهای به آن کرد. او همچنین تأکید دو بوس بر تأثیر عاطفی تجربه زیباییشناسانه را از سر گرفت. اما اندیشه مورد بحث در تأکید بر لذتِ کردوکارِ بیمانعِ قوای بازنمایی ما در برخی مدخلهای نظریه عام هنرهای زیبا (۱۷۷۱-۱۷۷۴)اثر یوهان گئورگ زولتسر ــ از باب نمونه، مدخلهای «زیبایی» و «ذوق» ــ نخستین بار به طرزی پایدار رخ نمود (۳۰۷.Sulzer, Allgemeine Theorie, vol. II, pp. ۳۷۱-۸۵، at p. ۳۷۱ and «Schöne (Schön Künste)»vol. IV, pp. ۳۰۵-۱۹, at p.). چنین اندیشهای عنصر کانونی نظریات زیباییشناسانه کانت در نقد قوه حکم-۱۷۹۰- و شیلر در نامههایی درباره تربیت زیباییشناختی انسان -۱۷۹۵- شد. در این مدخل به شرح تاریخچه تعامل میان نظریه سنتی تجربه زیباییشناسانه همچون صورت خاصی از شناخت حقیقت، و نظریههای متأخر تجربه زیباییشناسانه همچون بازی آزادانه قوای شناختی (و گاه سایر قوای ذهنی) و همچون نوعی تجربه غیرمستقیم عواطف در آلمانِ قرن هجدهم میپردازم.