سه سال پیش، در بعدازظهری، روی مبل لم داده بودم و مطالعه میکردم که ناگهان ایدهای مثل نور سفینه مریخیها ذهنم را تسخیر کرد. میخواهم آنچه را الهامبخشم در نوشتن این رمان بوده تعریف کنم، اما به نظرم، این ایده را تمام زندگی به همراه داشتهام. «همهچیز را از کودکی در مورد خودمان میدانیم، فقط آشکارش نمیکنیم.» همانطور که لِئا قهرمان داستان میگوید.
زنی را تصور کردم آگاه به اینکه نباید بیش از این به خاطر نیمه تاریکش شرمزده باشد و نیمه تاریکش اضطراب است. لئا از اضطراب متنفر است چون مادرش را ویران کرد، اما وقتی بزرگ شد، نتوانست از سرنوشت خودش فرار کند: او نیز طعمه افکار وسواسی شده، نسبت به هر آنچه در زندگی سر جایش نیست. هرچند در حقیقت زندگی نسبتاً خوبی دارد: سه فرزند، شغلی انگیزهبخش و شالوم شوهرش که لئا عاشق اوست، گرچه همواره در تضادند و ناراضی.
«شالوم اعتقاد دارد که عاشق شدن ما فاجعه بود. هرچند فکر میکنم بیشتر از او من به خاطر این عشق اسفبار در رنج و عذابم، شالوم در مورد چیزهایی که آزارش میدهد حرفی نمیزند. شالوم در مورد احساسات، عشقبازی و سلامتی صحبت نمیکند. سردی شالوم دردی در نقطهای مشخص از بدنم ایجاد میکند.»
چرا بعضیها عاشق کسی میشوند که عذابشان میدهد؟ و تا چه حد بدن انسان میتواند ناخشنودی را تحمل کند؟
در زندگی لئا، بهناگاه، سر و کله بیماری و آدمهای جدید پیدا میشود. کنجکاو میشود و تقریباً خوشحال؛ هیچکس نمیتواند از نویسندهای مضطرب و افسرده که با حوادثی مهم دست و پنجه نرم میکند خوشحالتر باشد.