طی سالهای تحقیق و تدریس در علم اصول استنباط فقه و علم فقه، همواره ذهنم با دو سؤال اساسی روبرو بود:
۱- آیا شیوه مرسوم و مالوف استنباط احکام، کافی و بدون نقص است؟
۲- آیا فقه موجود، همان فقهی است که باید باشد؟
۳- آیا فقه موجود، فقه قرآنی است؟
زمینه سؤال دوم و سوم از سؤال اول نشأت میگرفت. زیرا در موارد متعدد در احکام فقهی با مسائلی مواجه بودم که راهحلش را در علم اصول استنباط موجود نمییافتم. بهعنوان نمونه علیرغم اینکه علم اصول استنباط، منطق فقه معرفی میشد و کارکرد منطق، بازداشت فکر از استنتاج غلط بود، پس چرا نمیتوانستیم در فقه به شاخصهای رأی صحیح از غیر صحیح دست یابیم؟ به نظر میرسید مسئله این نبود که در اصول استنباط، قیاس را حجت بدانیم یا ندانیم. مسئله این بود که وقتی در استنباط حکم بر خلاف مشی اصولی خود رفتار میکردیم، شاخصی برای تنبه ما وجود نداشت تا به اشتباه خود واقف شویم؛ چه رسد زمانی که مبنای اصولی نادرستی اتخاذ کرده باشیم.
اما مسائل روش شناختی، به این مسائل ختم نمیگردید: آیا آغاز مباحث فقهی با احکام آبها بهویژه در فرآیند آموزش، آغازی مناسب است؟ آیا ترتیب ابحاث فقهی از منطقی قابل دفاع بهویژه در جایگاه آموزش آن تبعیت میکند؟ آیا انطباق مباحث فقهی با آیات قرآنی، انطباقی کامل است؟ اگر قرآن کریم میفرماید: «ان الحکم الا لله» و نیز میفرماید: «و من احسن من الله حکما«؛ پس جدایی علم فقه، اخلاق و عرفان چگونه با مبانی قرآنی سازکار است؟ اگر انطباق فقه با قرآن کریم، انطباقی کامل است و در رابطه با قرآن میخوانیم: «أَفَلا یتدَبَّرُونَ الْقرآن وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فیهِ اخْتِلافاً کثیراً»، پس چگونه است که در فقه، حتی براساس رأی یک فقیه در مجموعه استنباطات فقهی، شاهد اختلاف کثیر هستیم؟
بهعبارت دیگر چه عاملی ـ همچون یک نخ تسبیح ـ میتوانست به مجموعه پراکندگیها در فقه، انسجام بخشد؟ آیا اصلاً لازم است انسجامی در فقه داشته باشیم؟ و اگر لازم است، آیا تحقق آن در شرائط موجود، ممکن میباشد؟
مسئله دیگر در بُعد اجرای احکام خود نمایی میکرد. چرا دانشجویان پزشکی، نوعاً، چون به خلوت میروند، ویروسHIV را به خود تزریق نمیکنند؟ اشکال آموزش فقه در کجاست که نوعاً به هنگام نماز، حواسمان پرت است اما در هنگام شمارش پول بخوبی میتوانیم تمرکز کنیم؟ چرا در هنگام بروز شک در شمارش یک دسته اسکناس، به راحتی شمارش را از ابتدا آغاز میکنیم و بناء را بر اکثر نمیگذاریم و خم هم بر ابرو نمیآوریم و هیچ احساس حرج نمیکنیم؟ چرا به هنگام خرید یک کالای نسبتاً غیرضروری و غیر حیاتی مثل خرید یک موبایل یا کامپیوتر یا حتی یک لباس یا کتاب، دهها بار تفحص میکنیم، پرسوجو میکنیم تا مبادا چنین و چنان شود و یا برای جا نماندن از هواپیما، یک ساعت قبل از پرواز در سالن فرودگاه حاضر میشویم و به اصطلاح علمی احتیاط عقلی میکنیم؛ اما در رابطه با احکام الهی آن را مسدود مییابیم و تعلیلش میکنیم که موجب حرج است و حتی متدینین در هنگام انتخاب مرجع تقلید، فردی که فتاوایش بیشتر مخالف احتیاط و لذا اجرای آن آسانتر است! (مخصوصاً در ابواب خمس و زکات)، را اعلم میپندارند؟ چرا وقتی میفهمیم که شرط ورود به هواپیما، همراه داشتن بلیط است، در صورت فراموشی، بطور منطقی و به لحاظ مفهوم شرطیت، سؤالی برای امکان ورود بدون بلیط مطرح نمیشود، اما در رابطه با فراموشی نسبت به شرط طهارت برای ورود به نماز و امثال آن، دهها فرع فقهی مطرح میگردد؟ کجاست برنامه فقه در اداره امور مالی افراد و اشخاص (حقیقی و حقوقی) و نیزحکومت اسلامی؟ کجاست نوآوریهای فقهی در طراحی عقود مورد نیاز جامعه؟ چرا باید مکاتب مادی در طراحی الگو و سبک زندگی (Life Style) در عرصههای مختلف تا این حد موفق عمل کنند که امروز دنیا (و از جمله جوامع اسلامی) را حداقل در برخی جهات یک دست ببینیم و ما الگوهای اصیل خود را یکی پس از دیگری از دست بدهیم و کم کم کار به وادی متون فقهی نیز کشیده شود؟ کجاست فتاوی فقه، خطاب به حکام (بهعنوان شخص حقوقی و نه حقیقی) بهعنوان مکلف و تعیین وظائف آنان در عرصههای مختلف؛ تا بدانند الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم؟ و کجاست عکسالعملهای عینی فقهاء در راست کردن کجیها نسبت به امور داخلی و خارجی جوامع اسلامی تا کار بدانجا کشیده نشود تا تودهها انقلاب کنند، خونها ریخته گردد و...؟ چرا فقه نمیتواند علاج واقعه قبل از وقوع نماید و در اکثر مواقع با اتخاذ موضعی انفعالی، چارهسازی کند؟ چرا فقه موجود نمیتواند با ایجاد فرصتها که نیازمند آیندهنگری است، با اتخاذ موضعی فعال و ترسیم وضعیت مطلوب، عزمها را برای تحقق آن همسو و راسخ گرداند؟ و از همه مهمتر، بر اساس چه شاخصی میتوان مطمئن بود که اجتهادات ما از نوع اجتهادات اصحاب سبت نیست و به سرنوشتی همچون سرنوشت آنان گرفتار نیامدهایم؟