در جای جای این مرز بوم، مادران قصههای دلنشینی را برای فرزندانشان روایت میکنند. این داستانها از صدها سال پیش سینه به سینه نقل شدهاند. مادران ایرانی هر کدام با گویش مخصوص به خود داستانهای شهر خود را برای کودکانشان نقل میکنند. بسیاری از نویسندگان مانند صمد بهرنگی، برای اینکه این داستان همیشه زنده بمانند، آنها را به صورت کتاب منتشر ساختهاند. داستانهای شهرهای ایران زیبا و دلنشین است. کتاب پیشرو یکی از داستانهای آذربایجانی است.
کتاب یک هلو و هزار هلو توسط صمد بهرنگی به رشته تحریر درآمده است. این کتاب در سال 1347 به زبان فارسی به چاپ رسیده و منتشر شد. کتاب یک هلو و هزار هلو یکی از داستانهای محبوب کودکان آذربایجانی است، که صمد بهرنگی آن را به زبان فارسی برای تمامی کودکان ایرانی منتشر کردهاست. این کتاب با زبان کودکانه ارزشهای انسانی و اخلاقی مهمی را به کودکان آموزش میدهد. صمد بهرنگی در تمام این داستان از آرایه جان بخشی به اشیا و یا تشخیص استفاده کردهاست. او به درختان بیزبان، جان و زبانی برای سخن گفتن، میبخشد. داستان کتاب یک هلو و هزار هلو جزء داستانهای کوتاه است. اما به عنوان یکی از تاثیرگذارترین، بخشهای ادبیات فارسی شناخته میشود. اولین و مهمترین درس این داستان عدالت است. عدالتی که بیشک باید درون انسانها از کودکی نهادیه شود. اگر این اتفاق نیوفتد، دوستی، انسانیت، رحم و مروت از بین میرود. زمانی که بین افراد یک جامعه دوستی و رحم و مروت از بین برود، دیگر انسان بودن معنایی ندارد. تمامی داستانهایی که برای کودکان در ایران و سراسر جهان نوشته میشوند، سعی دارند که از کودکان انسانهایی با خصوصیتهای انسانی بار بیاورند.
داستان کتاب یک هلو و هزار هلو در مورد دو درخت هلو در یک باغ بزرگ است. در کنار یک روستای خشک و بیآب یک باغ بسیار بزرگ و سرسبز وجود دارد. صاحب این باغ یک زن و مرد هستند. در این باغ بهترین و بالندهترین درختان و گیاهان وجود دارند. باغی پر از درختان میوه، که هرساله باغ را مملو از میوههای رنگارنگ، شیرین و خوشمزه میکنند. در بین این درختان سر به آسمان کشیده، دو درخت هلو نیز وجود دارند. یکی از این دو درخت هر ساله تعداد زیادی هلوی شیرین و آبدار را به صاحب باغ هدیه میدهد. اما دیگر درخت هلو درختی ضعیفتر است. این درخت هرساله فقط یک عدد هلو را به باغبان میدهد.
باغبان تصمیم میگیرد که درخت ضعیفتر را با اره ببرد. اما همسرش که زنی مهربان و دلسوز است، مانع از کار باغبان میشود. همسر باغبان از او یک سال دیگر هم برای درخت هلوی کوچک فرصت میگیرد. یک بهار، تابستان، پاییز و زمستان دیگر را باغ از سر میگذراند. اما سال بعد نیز خبری از میوه دادن این درخت هلو نیست. باغبان دیگر تصمیمش را عملی کرده و ارهاش را برای قطع درخت همراه خود به باغ میبرد. زمانی که باغبان اقدام به بریدن درخت هلو میکند، درخت شروع به حرف زدن میکند. درخت هلو از داستان زندگی خودش برای باغبان میگوید. این درخت امروز ضعیف روزی شیرینترین هلوهای ده را به مردم هدیه میدادهاست. درخت زمانی که خودش یک هلوی آبدار و شیرین بوده، توسط دو پسر بچه به نام پولاد و صاحبعلی آن را میخورند و هستهاش را در بالای تپه میکارند. این دو پسر به عمر خودشان از درختشان مراقبت میکنند. درخت هم برای تشکر از آنها شیرینترین و بهترین هلوهایش را برایشان ارزانی میداشت. این دو پسر هلوها را به اهالی روستا میدادند تا همه مردم بتوانند از این خوردن این میوه خوشمزه لذت ببرند. اما روزی اتفاق دلخراشی که برای صاحبعلی میافتد. باعث میشود که پولاد ده را ترک کند. با رفتن پولاد درخت هلو به دست یک باغدار میافتد که هیچ رحمی به مردم روستا نمیکند. دلشکستگی درخت هلو، ریشههایش را خشک میکند.
نسخه چاپی کتاب یک هلو و هزار هلو در سال ۱۳۴۸ توسط انتشارات جامهدران با جلدی رقعی به چاپ رسید. نسخه صوتی این کتاب نیز در سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات آوا خورشید منتشر شد. کتاب صوتی یک هلو و هزار هلو با صدای دلنشین الهام پاوهنژاد در فیدیبو موجود است.
الهام پاوه نژاد در شهریور سال ۱۳۵۰ در تهران چشم به جهان گشود. بازیگری یکی از علاقهمندیهای او از دوران کودکیاش بود. خانم پاوهنژاد پس از دریافت دیپلم خود در رشته علوم تجربی، وارد دانشگاه شد. او فارغ التحصیل دانشگاه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شمیرانات در رشتهی تحصیلی بازیگری و کارگردانی است. پاوهنژاد فعالیت حرفهای خود را در هنر از سال ۱۳۶۹ با بازی در تئاتر ساحره سوزان آغاز کرد. او پس از این نمایش تئاتر به سرعت راه خود را به تلویزیون و سینما را باز کرد. اولین کار هنری او در تلویزیون با فیلمی به نام همسران در سال ۱۳۷۳ بود. از آثار منتشر شده توسط الهام پاوهنژاد میتوان به تصویر یک رویا، امین و مینا، ترانه مادری، یلدا، شاهگوش، آسه آسه قصه قصه، مانکن، زندگی با چشمان بسته، دیشب باباتو دیدم آیدا و ... اشاره کرد
صمد بهرنگی یکی از داستان نویسنان خوب ایرانی است. این دوست از دست رفتهی بچهها در سال 1318 در شهر شهریار، تبریز به دنیا آمد. بهرنگی از دوران کودکی علاقه بسیاری به داستانهای اصیل ایرانی به ویژه داستانهای آذربایجانی داشت. او دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشتهاست. پدرش مرد تنگ دستی بود که، مجبور شد برای کار به باکو برود. اما این مسئله باعث نشد که بهرنگی از درس و تحصیل جا بماند. او پس از اتمام دوران مدرسه وارد دانشسرای عالی پسران تبریز شد. او در همان سالهای تحصیل داستانهای خندهداری را بروی روزنامه دیواری دانشسرا مینوشت. در سال 1336 همزمان با فارغ التحصیلی از دانشسرا، مقالهها و داستانهای طنز او در روزنامهی توفیق منتشر شد. بهرنگی پس از فارغ التحصیلی، آموزگار شد. او در زمان آموزگاری، به ادامه تحصیل در رشتهی ادبیات و زبانهای انگلیسی دانشگاه ادبیات فارسی و زبانهای خارجی تبریز پرداخت. صمد بهرنگی یکی از کسانی بود که تمام تلاش خود را برای عمومی سازی سواد، انجام داد. او به همراه بسیاری از نخبگان مانند لیلی ایمن، معصومه سهراب، توران میرهادی، پرویز خانلری و ... سپاه دانش را تاسیس کرد. سپاه دانش جمعی از دانش آموختگان بود که وظیفه سودآموزی به تمامی کودکان، نوجوانان و حتی بزرگسالان روستاها را داشتند. بهرنگی اولین کتاب داستان خود را در سال 1339 به نام «عادت» منتشر کرد. او با بسیاری از داستانهایش اعتراضات و یا حمایتهای سیاسی خود را نشان میداد. بسیاری از افراد معتقد هستند که داستان ماهی سیاه کوچولو و الدوز و کلاغهایش در حمایت از جنبش سیاسی فداییان خلق نوشته شدهاست. بهرنگی به واسطهی تحصیلات خود، مترجم بسیاری از کتابها مانند خرابکار، ما الاغها . کلاغ سیاهه بودهاست. از دیگر آثار این نویسنده میتوان به تلخون، افسانه محبت، بیست و چهار ساعت خواب و بیداری، افسانههای آذربایجان ترکی و ... اشاره کرد. در کمال ناباوری صمد بهرنگی در سال 1347 در زمانی که تنها 29 سال داشت، درگذشت. درمورد مرگ او شایعات بسیاری وجود دارد. علت مرگ بهرنگی در واقع غرق شدن در رود ارس بود. صمد بهرنگی تا آخر عمر یک معلم و دوست خوب کودکان ایرانی بود. هیچگاه نمیتوان تلاشهای او برای زنده نگهداشتن داستان آذربایجانی را از یاد برد.
روزها پشت سرهم میگذشتند و من با همهی قوتم هلویم را درشتتر و درشتتر میکردم و میگذاشتم که آفتاب گونههایش را گل بیندازد و گرما داخل گوشتش بشود. دخترم چنان محکم تنم را چسبیده بود و میمکید که گاهی تنم به درد میآمد اما هیچ وقت از دستش عصبانی نمیشدم. آخر من حالا دیگر مادر بودم و برای خودم دختر خوشگلی داشتم.
صاحبعلی و پولاد چنان سرگرم من شده بودند که درختان دیگر باغ را تقریبا فراموش کرده بودند و مثل سالهای گذشته در کمین هلوهای مادرم ننشسته بودند. من خودم را مال آنها میدانستم و به آنها حق میدادم که وقتی هلوهایم کاملاً رسیده باشد آن را بچینند و با لذت بخورند همان طوری که روزی خود من را خورده بودند.
اولهای پاییز بود که روزی پولاد تنها و غمگین پیش من آمد. دفعه ی اول بود که یکی از آنها تنها میدیدم. پولاد اول من را آب داد بعد ننشست روی علفها و آهسته آهسته به من و هلویم گفت: درخت هلویم. هلوی قشنگم. میدانید چه شده؟ هیچ میدانید چرا امروز تنهام؟ آری میبینم که نمیدانید. صاحبعلی مُرد.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 44.۵۵ مگابایت |
مدت زمان | ۴۸:۳۹ |
نویسنده | صمد بهرنگی |
راوی | الهام پاوه نژاد |
ناشر |