من ماندم و پدرم. کنارم ایستاد. گفت مانی، بابا. گفتم بله. دستم را گرفت. چیزی نگفت. راجو از پشتسر آمد، مثل گربه نوکپا رفت چراغالکلی را خاموش کرد، سرنگ آرام گرفت. برگشت جلوِ در ایستاد. پدرم با او کاری نداشت. راجو گفت دکتر ناراحت بود. گفتم چون امروز آمپول نزد. پدرم گفت ارواح پدرش. راجو نزدیک شد. پدرم کاری نداشت. با گریه گفت دیدی این دکتر بیدین با بچهام چه کرد؟ راجو سر تکان داد، حالتی بین دیده و ندیده. پدرم از راجو ناامید شد. رو به خدا کرد، گفت تو خواستی، حرفی ندارم، اما قرارمان این نبود. لابد با خدا شرطوشروطی کرده بود، داشت به رُخَش میکشید. گفت مانی؟ گفتم بله. ایستاد. خط قوس گنبد سقفْ مثل تیغهی شمشیر بالای سرش بود. گفت خودت بگو به مادرت چه بگویم؟ یکبار هم دیدم پدرم حرف حکیمانه ندارد!
«توی بازار میگویند اینهمه دانایی و حکمت از کجا آمده!»
پدرم به رخ میکشید که سواد ندارد ولی داناست. توی خانه هم حرف حکیمانه میزد. میگفت همه توی حکمت حرف او میمانند. به مادرم میگفت، صبر میکرد اثر حرفش را ببیند. با لبخند مادرم کیف میکرد. ستاره گفت حتماً راست میگوید. گفتم پدرم که مثل تو و بهنام کتاب نخوانده. گفت دانایی به خواندن نیست. وقتی دوباره پدرم از حکمتِ حرف خودش گفت، کیف کردم تا خوشحال شود. گفتم دانایی به تجربه است. پدرم خوشش آمد. گفت حلالزادهای. این حرف را از کی یاد گرفتی؟ نگفتم از ستارهخانم. خجالت کشیدم. گفتم خودم بلدم. گفت گل گفتی.
نمیدانست حرف ستاره بوی گُل دارد. توی دفتر بهنام هم از این حرفها بود. دفتر بهنام پیش من بود. ستاره گفت امانت است. بهنام نوشته بود حرف از دل بیاید، رنگ احساس دارد. احساس میرود توی نگاه.
راز نگاه ستاره همین بود.