توی آینه یه داستان دو نفره میبینم. اونی که توشه من نیست، پس دو نفرهست. پارانویای ما از همینجا شروع میشه. اونی که توی آینهست میگه من به تو اعتماد ندارم. میگه تو یه کلاش مزدوری که یه عمره اسیرت هستم و من رو به بازی گرفتهی. میگم خب، من هم بهت اعتماد ندارم!...