همهچیز با فسفسهها شروع شد. در گوش پدرم گفتن "ماه را بردار و بر کوچه بتابان"... برداشت و تابوند و ستم کرد. سؤال کوچه رو با سوی ناسو، با نور چراغقوه جواب داد و بس... پدرم مرد. مرد و کوچه لکنت گرفت و توی تبعید شب موند. من هم توی کوچه خیره موندم به چراغقوهای که مردهریگ پدر بود و ماهی که دیگه توی آسمون نبود.