صدای تیک تاک عقربههای ساعت گذشت زمان آن هم با سرعت نور را اعلام میکرد. بیتوجه به زمان و ساعت؛ دوباره رویاهای رنگارنگ با آغوش باز مثل روزهای قبل درون ذهنش شروع به رژه رفتن کردند و هوش و حواس درگیر ناکجا آباد را به دنیای خودشان دعوت کردند. رفتن یا ماندن؟ با حق انتخابی که به او تعلق گرفته بود و البته کسی هم بالای سرش نبود تا به کاری مجبورش کند پس چشمهایش را بست تا وارد دنیای خیالیش شود و با پرسه زدن نیم ساعته که بخودش قول داده بود بیشتر نشود دست بر دست رویاهایش پرواز کرد. شاید آنجا تنها جایی بود که میتوانست خودش و آرزوهایش را از نزدیک کنار هم ببیند. صدای زنگ زدن گوشهایش که مثل آژیر خطر بلند و بلندتر میشد مانند موجهای نامرئی پارازیت اعلام حضور کردند تا مغزش را از کار بیاندازند. دوباره همه چی زهر مار شد و تمام آن رویاها یکی یکی بر زمین سقوط کردند و تعدادی هم به دیوار اتاقش برخورد کرده و نابود شدند. محکم گوشهایش را فشار میدهد تا از شر این صدای مزاحم و خانه خرابکن خلاص شود. مانند گوشت منجمد شده ناتوان و بیحرکت گوشهای نشسته و گنگ اطراف خودش را میپایید.دیروز گذشت و نامه اعمالش را صاف بر کف دستش قرار دادند تا بداند بیدلیل زندگی نمیکند و امروز روز پایان دادن به جنایات و مکافات است...