افشین با خیال گلناز، شیرین و از عمق جان لبخند زد و در سرش گذشت که کاش در تقویم زندگیاش هیچ روز تعطیلی ثبت نشده بود؛ مخصوصاً حالا که بیش از هر زمانی به او وابسته شده و بیش از هر زمانی او را نزدیک به خود احساس میکرد. آنقدر که عطر تنش را در مشام خود نگه دارد و گرمای زندهی وجودش را لمس کند. شاید شبیه صمیمیت کودکی؛ آن زمانی که رفتارشان نیازی به کنترل نداشت و میتوانستند ساعتها روی تپه و پای جوی آب، بازی کنند. چه بد که زود بزرگ شدند! همینکه گلناز دوره ابتداییاش را پشت سر گذاشت، روابط آنها هم محدود شد. دیگر پدرش به او اجازهی بازی با یک پسر را نمیداد و مادرش هم نمیگذاشت تنها به خانهی آنها بیاد. وقتی هم میآمد که یا مهمانشان بودند و یا مشکل درسی داشت. دیگر تنها دورهمیهای سرتپه میماند و هممسیر شدن در راه مدرسه.
آن زمان نمیتوانست به این فکر کند که گلناز از جنس مخالفش بود و باید به روابط محدود عادت میکرد؛ بلکه فقط به تنهایی خودش میاندیشید و اینکه به دوست صمیمیاش احتیاج داشت. کودکانه میخواست از او مواظبت کند تا گزندی متوجهاش نشود. شاید هم می خواست کمکم به خودباوری برسد. اینکه تواناییاش را دارد تا آن دختر را خوشحال کند یا اینکه نگذارد هیچ آدمخواری به او آسیب برساند. انگار که گلناز متعلق به او بود؛ یک وجود دوست داشتنی که تنها برای او آفریده شده تا زندگی پر از خلاء و کمبودهای آزاردهندهاش را از میان بردارد. این احساس با او ماند؛ اما هر چه میگذشت زیباتر میشد. گاهی با تپشهای پرهیجان قلبش و گاهی با انتظارها و اشتیاقها! تا جایی که دلدادگیاش بر او محرز شد؛ حتی خیلی قبلتر از اینکه به زبان بیاورد.